ناراحتم. مثل سگ ناراحتم. امروز یک دختری که دورادور میشناسمش، و پاهای قشنگی هم دارد، که اصلن برای همین میشناسمش وگرنه دلیل دیگه ای وجود نداشت، بهم در اینستاگرام دیرکت داد و حرف زدیم و قرار شد برویم بیران و اینها. و من نمیخواهم بروم بیران و اینها و برای همین ناراحتم. یعنی میدانید؟ اگر مثلن چند ماه پیش، و یا حتی چند هفته پیش بود میخواستم بروم بیران و اینها و خوشحال هم بودم و همه را به عروسی بزرگ داخل کانم، که به اندروسی (ترکیب اندرونی و عروسی) معروف است، دعوت میکردم؛ اما الآن به دلایلی ناراحتم. یکیش این است که کلن بیران رفتن و برقراری ارتباطات اجتماعی برایم سخت است. من اگر یک کتاب براساس خودم مینوشتم اسمش را میتوانستم بگذارم "مزایای مثل سگ منزوی بودن". یعنی میدانید؟ من باید با یک فرد حداقل بیست و هشت سال در اینترنت حرف بزنم تا بتوانم باهایش بیران بروم چون در غیر این صورت به اندازه ی بسیار زیاد ویرد و در مواردی چندش هستم. البته اینکه اگر با یکی مدت زمان طولانی در اینترنت حرف بزنم و بعد بیران برویم دلیل بر این نمیشود که دیگر ویرد و در مواردی چندش نباشم، فقط مسئله این است که در این حالت یارو مرا میشناسد و میداند الآن ویرد و در مواردی چندش هستم و تعجب نمیکند و به 110 و 911 زنگ نمیزند و ا دستم فرار نمیکند. حال این ارتباطات اجتماعی بسیار سختتر و زجرآورتر و عذابآورتر هم میشود وقتی یارو جنس مخالف باشد. چون من همه اش فکر میکنم که او همه اش دارد فکر میکند که میخواهم بکنمش در حالی که شاید او حتی ندارد فکر میکند که من میخواهم بکنمش ولی خب من مغزم احمق است و همه اش دارم فکر میکنم که او همه اش دارد فکر میکند که میخواهم بکنمش حتی اگر نداشته دارد باشد به آن فکر کند. به چه؟ به این که من میخواهم بکنمش. و من نمیدانم مثلن کجا برویم؟ یا اگر دعوا شد باید چه کنم؟ یا اگر گشت خواست بگیرتمان با سرعت سی و پنج کیلومتر در ساعت بدوم یا سی تا هم کفایت میکند؟ یا اصلن هیچ ایده ای درباره ی سفارش دادن و حساب کردن و اینها ندارم و این را میشود راجع به من کاملن به وضوح متوجه شد چون هر جا نشسته ام با ذوق آن خاطره را تعریف کرده که آنیتا پول کافه مان را حساب کرد. و ا همه ی اینها که بگذریم من خیلی کمحرفم. یعنی اینجوری هستم که تا حداکثر جایی که بتوانم با پانتومیم حرفم را میزنم و خیلی زورم می آید دهنم را باز کنم دو کلمه حرف بزنم. من خیلی زورم می آید هر کاری بکنم. به جزء خودیی. و کلن منظورم این است که همه ی این چیزها برایم خیلی سخت است و عذابم میدهد. و من حتی در سلام و خداحافظی کردن هم مشکل دارم چون نمیدانم بین دست دادن و دست ندادن و لپ ماچ کردن و بغل کردن و لب گرفتن و خوردن مچ پا باید کدام را انجام دهم. واقعن نمیدانم. و حالا همه ی اینهایی که گفتم و آنهایی که یادم نیامد و نگفتم دلایل کلی ای هستند که ا بیران رفتن بدم می آید. یک سری دلایل هستند که الآن به دلیل نحوه ی زندگی ام مستثنائن وجود دارند. مثلن یکیش وجود تینا است که راستش را بخواهید عاشقش شده ام و همه اش منتظرم 13 فروردین شود تا بروم و بهش بگویم عاشقت هستم. چرا 13 فروردین؟ چون اگر او هم همین حس را داشت که هیچی، ولی اگر دیدم او عقیده ی دیگری دارد میتوانم بگویم "دروغ سیزده! اهه اهه" و قضیه را جمع کنه ام. البته شما خارجی هستید و نمیدانید دروغ سیزده چه است. همان آپریل فو خودمان را میگویم. دلم برای حمید همین وسط این نوشته ها تنگ شد. چون حمید خیلی مهربان و فهمیده است و نظرهای محکمه پسندانه میدهد. خلاصه داشتم میگفتم یک دلیل دیگری که بدم می آید جدیدنها با دختران (البته غیر نوللا و سارا و درسا و این دوستان مهربانی که این همه سال در کنارم بوده اند.) بیران بروم این است که میخواهم کم کم خودم را به تینا متعهد و پایبند کنم و دیگر و دراگ را کنار بگذارم و مثل یک پسر خوب جقم را بزنم. آخر میدانید؟ تینا واقعنکی خیلی قشنگ است :( و بعضی اوقات یکهو یک چیزهایی میگوید که قلب من تالاپ تولوپ میزند و ذوق میکنم ا آن همه قشنگی و مهربانی اش. تازه در بعضی عکسها زبانش را هم بیران میاورد، و خدا میداند که من ا سال 1946 به این حرکت علاقه ی فراوانی دارم، و خیلی کیوتتر میشود وقتی آنجوری میکند و در بعضی عکسهای دیگر هم شبیه لانا دل ری است، و خدا میداند که من عاشق لانا دل ری هستم.
به هر حال، با همه ی این دلایل که گفتم، آن دختری که دورادور میشناسمش، و هنوز پاهای قشنگی هم دارد، شماره ام را گرفت که هر وقت بیران رفتنی بود زنگ بزند برویم و اینها و من هم چون خجالتی هستم نتوانستم در مقابل موافقت مقاومت کنم. و گفت با دوستش هم می آید. و این خیلی خوب است. چون اگر دوتایی میرفتیم من خیلی ویرد بودم. اینجوری حداقل ویرد بودنم بین دو نفر تقسیم میشود و برای هر کدام نصفه ویرد هستم. البته ممکن است محاسباتم غلط ا آب دربیاید و برای هر نفر دو برابر ویرد باشم مثلن. خلاصه من هم به ممل، دوستی که ا پنج یا شش سالگی میشناسمش، پیام دادم و گفتم من و تو و دو دختر دیگر بیرون و اینها، و او هم گفت "باشد ولی من فقط نگاه میکنم چون رل جدی دارم."؛ و من روحم هم خبر نداشت که کی رل جدی زده و آن قدر متعجب و هل شدم که یادم رفت بگویم "شیرنیییییی!". خلاصه یعنی من کل امیدم بر آن بود که ممل باهایم با آنها بیران بیاید و مجلس را در دست بگیرد و مخ هر دویشان را بزند تا من بروم و به تینایم برسم ولی خب رل جدی زده و نقشه ی من نقش بر آب شده است. به هر حال، نمیدانم واقعن، شاید هم رفتیم و کس گفتیم و خوش هم گذشت. کسی چه میداند؟ مگر نه؟ امیدوارم اینطور باشد. شاید هم امیدوارانه مردم قبل اینکه آن روز کذایی سر برسد. کسی چه میداند؟ دعایم کنید.

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها