خیلی خسته ام و متنفرم که چیزهایی که مهم بود را یادم میرود تا تعریف کنم. همچنین ا موهای در حال ریزشم که به طرز عجیبی چرب هم هستند متنفرم. ا همه چیز و همه کس متنفرم. جز تینا.
امروز صبح، یعنی دوازده و نیم، در مسیر اول مترویی که سوار میشوم جای نشستن گیر آوردم. کتاب بالاتر ا هر بلندبالایی، یا یک همچین چی ای، سلینجر را درآوردم. فکر کنم تمام داستانهای سلینجر را خوانده ام ولی خب مشکل این است که ایران خیلی تخمی است و هر که با ننه اش قهر کرده آمده چند داستان سلینجر را ترجمه کرده و در یک کتاب چاپ کرده است و مثلن سر همین میبینی شش کتاب است که همه ی داستانهایشان مشترک است و هر کدام فقط یکی دو داستان متمایز دارند و این شتم را درمیاورد. و مثلن همین بالاتر ا هر بلندبالایی را که خواندم فهمیدم همان تیرهای سقف را بالا بگذارید نجاران و سیمور: پیشگفتار است و اعصابم خورد شد چون من هیچوقت یک کتاب را دو بار نمیخوانم یا یک یک فیلم را دوباره نمیبینم. البته ا وقتی وارد سن بلوغ شدم این قانون به اجرا درآمد وگرنه قبلش شگفت انگیزان را بالغ بر تمام چشمهای عالم دیده بودم. اما خب به هر حال کتاب را تا جایی که خط عوض شود خواندم و راستش را هم بخواهید دقیق و درست و حسابی یادم نمیامدش.
به اولین کلاسم، که شیمی فیزیک است، دیر رسیدم. من همیشه به همه چیز دیر میرسم. در این متن منظورم مکانهایی که قرار است سر وقتی معین برسم است. وگرنه به همه چیز دیر میرسم. مثلن به انزال دیر میرسم. یا به دوست دختر. البته خب واقعن ناراحت نیستم ا این دیر رسیدنها. مثلن همین هفته ی پیش دوشنبه به آزمایشگاه آلی 2 دیر رسیدم و استاد مرا با دو دختر به نامهای، خانم هوشیاری و خانم پورسجادی، همگروه کرد و من ا این موضوع بسیار خشنود و خرسند و سربلند و خوشحال و خرم و باهوش شدم. خلاصه همان روز خانم هوشیاری شماره ام را گرفت که برای آزمایشگاه گروه بزند و اینها. (که تا همین ثانیه هم نزده است. فکر کنم آنقدر هُل بوده ام که شماره ام را اشتباه نوشته ام.) حس میکنم صمیمیت بیشتری بین من و خانم پورسجادی در جریان است تا خانم هوشیاری. چون آن روز موقع خداحافظی وقتی خانم پورسجادی در رختکن بود گفتم کوله ام را بدهد و او کوله ام را داد و ما عاشق هم شدیم و کردیم و بچه هایی به نام های عَبِد و لیلی به دنیا آوردیم. چشمهای لیلی به مادرش رفته است. چشمهای عبد نه به من رفته است نه به مادرش. من به عبد مشکوک هستم. بگذریم. خلاصه غیر کوله تحویل دادن منظورم این است انگار شیمی بیشتری بین من و خانم پورسجادی در جریان است و باهایش انگار راحتترم چون همان روز که قیف را گرفته بودم تا او رسوب و محلول را داخلش بریزد کلی میگفتم و او به هایم میخندید و من احساس جری ساینفیلد بودن میکردم. امروز که سر کلاس بودم یک ساعت تمام نشسته بودم تا استاد آنتراکت داد. بعد آنتراکت ا یارویی که کنارم نشسته بود، و انگار دوباره دارد دانشگاه می آید و سی سالش است و وسط درس استاد همه اش بلدبازی درمیاورد، پرسیدم جزوه تان کامل است و او گفت کامل است. من گفتم به م و حسابی خندیدم. ولی بعدش عذرخواهی کردم و خواهش کردم بگذارد ا جزوه اش عکس بگیرم. او گفت م را هم نمیدهم عکس بگیری. او شوخی کرد البته. چون جزوه اش را داد عکس بگیرم. حتی ش را. البته من خیلی اصرار کردم که نیازی ندارم ا آن عکس بگیرم ولی او اصرارم را کرد. بعد آنتراکت استاد حضور غیاب کرد و گفت خانم پورسجادی و خانم پورسجادی دستش را بالا برد و من پشمهایم ریخت. چون دقیقن یک ساعت تمام خانم پورسجادی صندلی جلویم نشسته بود و من متوجهش نشده بودم. در ذهنم گفتم یادم باشد بعد ا کلاس ا خانم پورسجادی بپرسم که خانم هوشیاری گروه آزمایشگاه را زده است یا خیر؟ استاد حضور غیاب کردنش را ادامه داد و به اسم من رسید. و بعد به اسم خانم هوشیاری. و من باز پشمهایم ریخت چون دقیقن یک ساعت تمام خانم هوشیاری صندلی جلویم (نه همان جلویی که خانم پورسجادی بود، یک جلوی دیگرم.) نشسته بود و من متوجهش نشده بودم. در ذهنم گفتم یادم باشد بعد ا کلاس ا خانم پورسجادی نپرسم که خانم هوشیاری گروه آزمایشگاه را زده است یا خیر؟ چون خود خانم هوشیاری بغل دستش نشسته است و اگر ا خانم پورسجادی بپرسم خیلی ویرد و احمق، که جلوه ی طبیعی من است، جلوه میکنم. استاد درس دادنش تمام شد. من منتظر ماندم تا خانم پورسجادی ا جایش بلند شود. وقتی بلند شد حواسش به من نبود، چون او ایستاده بود و من در کنارش وقتی روی صندلی نشسته بودم مثل یک کودک فالفروش آزاردهنده بودم که کسی نمیخواهد بهش توجه کند. دقیقن نیم ثانیه بعد کوچولو دست و بال زدم و میوت مآبانه لب زدم سلام. من انقدر بعضی اوقات میوت میشوم که موتزارت پسردایی ام است. او نگاهش بهم افتاد و تعجب کرد، شاید هم پشمهایش ریخت، و گفت ئه سلام. من این بار کمی با ولوم گفتم سلام. اگر ولم کنید تا پاسی ا شب فقط میگویم سلام. او گفت خوبی؟ و من گفتم مرسی. که ا جوابم متنفرم. متنفرم وقتی میگویند خوبی؟ بگویی مرسی. باید بگویی بله یا خیر. "مرسی" خیلی آنیتایی است و چیزهای آنیتایی خوب نیستند. او نذاشت مکالمه را ادامه بدهم و جوابم را عوض کنم و مثلن بگویم ممنون. و رفت و من لبخندی بر لب داشتم که توانسته ام با جنس مخالف صحبت کنم. میخواستم بایستم تا خانم هوشیاری هم ا جایش بلند شود تا سلام کنم و قضیه ی گروه را بپرسم ولی او خیلی فس فس کرد و من عنصر وجودی خجالت کِشنده ام گل کرد و خیلی ویرد و ربات مآبانه ا کلاس خارج شدم.
کلاس بعدی ام، که ریاضی در شیمی، بود را نرفتم. تصمیم گرفتم دیگر نروم. چون یک جلسه رفتم و استاد، که همسن دخترم بود و وقتی وارد کلاس شد من هنوز داشتم برنده (=) میرقصیدم چون فکر میکردم دانشجو، یا دختر یکی ا استادان است، کلی حرفهایی زد که باعث شد پشمهایم شدیدن فرو بریزند. ا این حرفها که هر جلسه میخواهد امتحان بگیرد و مشق میدهد و باید 32هزارتومان پول کتابش را بدهیم و امتحانش فلان و بیسار است. و هر کسی مرا بشناسد میداند که من همانقدری ا این حرفها فراریم که ا مسئولیت پذیری و شغل و روانشناس و دستفروشهای مترو.
در راه برگشت ا دانشگاه بودم و داخل متروستان نزدیک دانشگاه شده بودم. آنیتا را پنج قدم جلوتر ا خودم دیدم. دقیقن همان لباسهایی را پوشیده بود که مهرماه برای آخرین بار کنارش بودم و توانسته بودم لپش را بکشم پوشیده بود. من هم همان لباسها تنم بود. به این فکر فرو رفتم که جفت خانواده هایمان فقیر هستند. یا شاید هم وقتی یک لباس را دوست داریم آنقدر میپوشیمش تا به اجزای تشکیل دهنده اش تجزیه شود. دوستش هم کنارش بود. کمی آنورتر، دقیقن آنورتر، رفتم و ایستادم تا ازم دور شود. دلم نمیخواهست ریختش را ببینم. یعنی نمیخواستم او هم ریختم را ببیند. همین که من پس کله اش و کوله اش را دیده بودم برای افسردگی هفت جدم بست بود. بعد ا اینکه کاملن ا دیدم خارج شد به مسیرم ادامه دادم. اما او آنقدر کند است و مثل زنهای حامله راه میرود که من وقتی بالای پله برقی بودم هنوز میشد او و دوستش را در انتهای پله برقی دید. دوستش برگشت و مرا نگاه کرد اما نمیدانم مرا شناخت یا نه. و به آنیتا گفت که مرا دیده است. البته من احتمال میدهم که این را گفته باشد. راستش را بخواهید توقع دیدن آنیتا در متروستان را نداشتم چون مثل اینکه فرنام جانش ماشین دارد و هر دفعه با ماشین به خانه میروند. یا اول میکنند و بعد به خانه میروند. خلاصه که احتمال میدادم که یا امروز فرنام کلاس ندارد یا بهم زده اند که جفتش برایم پشیزی ارزش نداشت جدنکی. من فقط خانم پورسجادی برایم ارزش دارد. به پایین پله برقی رسیدم و سرم را کج کردم و مسیر سمت چپ را پیش گرفتم. آنیتا با یک پسر موفرفری میگفت و میخندیدند. پسر موفرفری را نمیشناختم. و کمی حسهای ی درم زنده شده بود اما بعد که یادم افتاد علیرضا جی جی، جیدال را دیس کرده است و بهش گفته است ببعی حسهای خوب درم زنده شد. آنیتا و دوستش و آن پسره وارد مترو شدند و من وارد مترو نشدم. نه برای آنیتا و اینها. چون شلوغ بود و فکر کردم متروی بعدی خلوتتر است. و درست هم فکر میکردم. البته جای نشستن گیر نیاوردم و بقیه ی کتاب سلینجر را نخواندم. ا دانشگاه تا خانه که قریب به بیست ایستگاه است هیچ جای نشستنی گیرم نیامد و زانوان و کمرم مردند. کل مسیر را آهنگهایی گوش دادم که درش گیتار برقی خفن میزنند. مثل زامبی، دریم آن، پردایس سیتی و قوقولی قو. دیگر نکته ی قابل توجهی ندارم جز اینکه من همیشه ا این کاغذتبلیغاتپخشکنیها کاعذ تبلیغاتی میگیرم تا کارشان پیش برود و احساس قهرمان بودن بهم دست میدهد؛ امروز آمدم ا یکیشان بگیرم و او گفت برای خانمها است و حرفش خیلی ی بود چون من فقط میخواستم به او کمک کنم ولی او کانی بازی درآورد.

ا همه ی اینها که بگذریم تینا را خیلی دوست دارم. دیشب خیلی شب خوبی داشتیم و کلی حرف زدیم. او بهم یک انیمه معرفی کرد و خیلی انیمه ی قشنگی بود و من تهش گریه کردم. البته من همیشه ته انیمه ها و انیمیشنها و استاپمشنها و کارتونها گریه میکنم. ما چند عدد مکالمه ی رمانتیک و جارب داشتیم که چندتاییش را به جزمین فروارد کردم و گفتم میشود برایم بروی خواستگاری اش؟ :( و این را ا صمیم قلبم گفتم. مثلن یک جای چتمان من گفتم دلشوره دارم و او گفت چه کار کنم نداشته باشی؟ و خیلی مهربان این حرف را زد و من گفتم اگر بگویم بغل پررو هستم؟ و او گفت نه و من گفتم بغل و او مرا بغل کرد و واقعن بهترین حس دنیا را در آن ثانیه داشتم. او بعدش گفت ناراحت نباش و من گفتم باشه و او گفت گه میخوری :))) بس است دیگر؛ همین قسمت کوچولوی مکالمه مان بس بود که بفهمید چقدر دوستداشتنی است و من عاشقش هستم.
امشب که داشتیم حرف میزدیم من مثل سگ خوابم می آمد و گفتم من الآن می آیم و کمی، حدود ده بیست دقیقه، چشمانم را بستم و چرت سبکی زدم. بیدار که شدم او دیگر آن نبود و تا همین حالایش هم نیست و من غمگین هستم و دلم گرفته است. حس میکنم یه چی کم است و یه چی ام را گم کرده ام. البته به جز آن ده هزارتومانی که دو سه ماه پیش در مترو گم کردم.


پ.ن: دیشب که خوابیدم یک خوابی شبیه همان انیمه ای که تینا معرفی کرده بود دیدم. احتمالن بعدن داستان کوتاهش کنم اگر آدم بودم.

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها