این ترم قرار بود خعلی ا کلاسام با دختررویاهام باشه. هیچکدومش اما نیست:( یا من نتونستم یا اون نتونست بردارم برداره یا ساعتامون یکی نیست. امیدم به یه کلاس وصایا بود. تو چنل دانشگاه پست گذاشته بودن وصایا ا 7 آبان شروع میشه کلاساش. فرستادم واسش گفتم آنیتا یعنی ا آبان باید بریم وصایا رو؟ گفت من که برنداشتم ولی آره تو باید ا اون موقع بری. بعد کلی ناراحت شدم یه کوچولو پیش خودش ابراز ناراحتی کردم ولی پیش خودم کلی غر زدم که اصلن به من نگفت و من به خاطر اون اون تایم برداشتم که بتونم باهاش باشم و اینا ولی الآن نیست و تنهاام، خعلی ناناحن بودم و قضاوتش کردم. بعدش بهش گفتم "هر دوشمبه ی این ترم سه ساعت صبر میکنم تا برم سر کلاس تا تصور کنم تو کنارم نشستی:(" بعدش اومد گفت "قربونت بشم!!!!" و قربون صدقه رفت و گفت میخواست برداره ظرفیت نرسیده و وجدان درد گرفتم برای اینکه اونجوری فکر کردم. خعلی مهربونه اون:( خعلی آشغالم من. میخوام بمیرم:( خعلی مهربونه اون:(


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها