a coward pussy



حال صحبت کردن ندارم ولی دلم میخواهد شما همه ی اتفاقات زندگی ام را بدانید تا دیگر برایتان تعریف نکنمشان چون حال صحبت کردن ندارم. به علاوه اینجا تنها جایی است که میتوانم راحت صحبت کنم و همه چیز را بگویم چون واقعن نمیدانم چه افرادی اینها را میخوانند اما مطمئنم دوستان پسرم، غیر ا محسن، اینجا را نمیخوانند و این اتفاقی خوش در زندگی فانی و تخمی من است. حرفم این است که میتوانم در اینجا راحت حرف بزنم و خیالم هم تا حدی آسوده باشد که کسی ا افراد نزدیک زندگی ام این ها را نمیخواند. مثلن میتوانم بگویم جدیدنها با تینا صحبت میکنم. تینا، آن نخل انگور بین خروارها کشمش، دختر موسبزی است که اتفاقن کیوت هم است. و خیلی کیوت است. آنقدر کیوت است که خدا همین الآن مرا با صاعقه بکشد لطفن. وای خدا او خیلی کیوت است. من مجبورم این پست را نصفه نیمه ول کنم و بروم سرم را در بالشم فرو کنم و گریه کنم.

امروز صبح حمام بودم. صبح یعنی ظهر. چون صبح که پاشدم تا ساعتها داشتم خودیی میکردم، آخر سر هم نشدم، فقط م تمام شد. یعنی. تمام شد دیگر، نمیدانم چطور میشود توضیحش داد. حال باید بروم و ا مغازه ی فروشی یک تازه بخرم و زیر پایم، یعنی لای پایم، بیندازم. بعدش در حمام بودم. من در حمام یک روتین اصلی دارم که شستن صورت، شستن تن، و شستن موهای سر است. روتین فرعی یکمم مثلن میشود شستن شرت، شستن تن، شستن صورت، شیو کردن پشمهای پا، شستن موهای سر. امروز داشتم روتین اصلی را انجام میدادم و به شستن موهای سرم رسیدم، یعنی موهای سرم را شستم، و بعدش به این فکر افتادم که من مگر تنم را شستم؟ وطنم را شستم اههه اهه. و بعد دوباره، یا شاید برای بار اول شروع کردم به شستن و تمیز کردن بدنم، و واقعن هیچ جوره یادم نبود که امروز تنم را شسته ام یا نه. و به این نتیجه رسیدم که واقعن پیر شده ام. بعد به این فکر کردم که واقعن مغزم دارد زوال میرود و صبح هم یادم نبود چند رکعت نماز خوانده ام و مجبور شدم 25 رکعت دیگر بخوانم، چون هر رکعت که میخواندم رکعت قبلی یادم میرفت و در یک لوپ رکعت یاد رفتن بودم. و وقتی به این ها فکر میکردم یادم آمد من اصلن نماز نمیخوانم و قرار است به جهنم بروم و آنقدر قضاهای نمازم زیاد است که میشود باهایش کل کشورهای جهان سومی، غیر ا ایران، را سیر کرد.

ا دیگر چیزهایی که میشود به پیر بودنم پی برد این است که زانوانم قرچ قرچ صدا میدهد و بعضی اوقات میبینی مثلن باز نمیشود، یا بسته نمیشود، یکی دو بار هم در وسط خیابان افتاد زمین و من مجبور شدم دولا شوم و بلندش کنم و همیشه یکی انگشتم کرد ولی سرم را بالا که میاوردم کسی نبود، بعدها فهمیدم به خاطر این بوده است که در کوچه ی شهید دستغیب بوده ام اههه اههه الد جوکس. این جوک را نمیدانم اولین بار که تعریف کرده، ولی حق کپیرایتش برای او و اینها. متنفرم ا اینکه جوکهای دیگران را استفاده کنم؛ و دندان مصنوعیهایشان را.

یک بار آنقدر که پایم درد میکرد پدرم رفت و برایم یک پماد پیرمردی گرفت. پماد مینرال آیس؛ که اگر روی جعبه اش را ببینی زده +64، دور ا دسترس جوانان و میانسالان نگهداری شود. چند باری ازش استفاده کردم تا فقط بتوانم بدان عصا راه بروم و گانز ان رُزِز بخوانم، آخر با عصبا سخت است گانز ان رُزِز، و بعد پدرم گفت زانوان مادربزرگت درد میکند و پمادم را داد مادربزرگم. یعنی من حتی قدر پدرم پیر نیستم، من قدر مادربزرگم پیر هستم. البته مادربزرگم جوان است، یعنی بزرگترین خاله ام آنقدر بزرگ است که انگار وقتی مادر مادرم او را زاییده است همسن خودش، حتی شاید سه چهار سال هم بزرگتر بوده است. و مادر پدرم کلن شش تا نوه دارد ولی خاله ام کم کم هجده تا نتیجه دارد و به خدا اگر خاندان آنها، خصوصن آنیتایشان را، حذف کنید جمعیت ایران نصف میشود و خوشبخت میشویم.

دیروز که شب بود، به عبارتی دیشب بود یعنی، زانوانم باز درد گرفت و پدرم گفت برایت پماد میگیرم باز. پدرم خیلی زحمتکش است چون نه تنها باید هوای مادر پیرش را داشته باشد، که باید هوای پسر پیرش را هم داشته باشد.

خلاصه عصری رفتم تا ا فروشی بخرم و فروشنده نگاهی به ریشهای سفیدم کرد و گفت there's no dick for old men, a film by coen brothers.


خانواده عمر مرا حرام کرده است و جلوی پیشرفتم را گرفته است. پیشرفت یعنی تتو زدن و پیرسینگ کردن. من کلی کارهایی میخواهم بکنم که با وجود خانواده ام، و بعضن ایرانی بودنم (مرگ بر ایران و ایرانی)، نمیشود. مثلن میخواهم یک خالکوبی یادگاران مرگ روی ساعد دست چپم بزنم، و میخواهم پشمهای دست چپم را بزنم ولی پشمهای دست راستم را بگذارم همچنان رشد کنند. من سوادم کم است و برای خط پیش رفتم و ساعد را گوگل کردم که ببینم واقعن آنجایی که میخواهم رویش خالکوبی کنم ساعد است یا چه؟ که گوگول گفت یا چه؟ گفتم چه است؟ گفت ت است و هارت هارت خندید. گوگل جدیدنها بیمزه شده است. جدیدنها ا واژه ی "جدیدنها" زیاد استفاده میکنم و جدیدنها ایز مای نیو شت است؛ و امیدوارم ملت مثل "حقیقتن" و یا "ناناحن" و "ناموسنلی" و دیگر کلماتی که من به زبان شیرین تخمی فارسی وارد کردم این کلمه را خز نکنند و بگذارند برای خود خودم باقی بماند. حالا اینها را ول کنیم، کجا بودم؟ آهان ساعد! دوست دارم وسط ساعد چپم یک خالکوبی یادگاران مرگ بزنم و بالاترش بنویسم سهیلی اههه اهه، شوخی میکنم؛ دوست دارم وسط ساعد چپم یک خالکوبی یادگاران مرگ بزنم و بالاترش، یعنی به آرنج که نزدیک میشوی، یک کره ی زمین کوشولوی بامزه ی فانتزی؛ که اگر آدم فضاییها مرا گرفتند بدانند با آن مریخیهای توله سگ سوسمارخور یکی نیستم، و روی مچم هم احتمالن یک چیز دیگری بزنم؛ (قبلن میخواستم روی مچم ".Boo" بزنم چون آنیتا بهم میگفت بوو، ولی آنیتا دیگر ولم کرده است و فرنام جانش برود و این خرها را روی مچش خالکوبی کند اگر راست میگوید. م تو اگزوز مزدا تیری اش. و تو اگزوز مادرش.) و همه ی اینها را هم میخواهم به طرف داخل ساعد بزنم چون من یک درونگرا هستم. مثلن. دارم ادای این مطالبها را درمیاورم که میخواهند آدم را روانشناسی کنند و میگویند اگر کسی دکمه های پیراهنش را ببندد isfp است و اگر دست چپش را در جیبش بکند ولی شستس بیران باشید estj است. ا روانشناسان بدم میاید. به نظرم پیش روانشناس و مشاوره رفتن کار احمقانه ای است و احمقانه تر ا آن این است که ا صفحه ی چتتان با یک نفر دیگر استوری بگذارید. هم خز است هم احمقانه است. فقط من خز و احمقانه نیستم، فقط من و حضرت محمد. برگردیم سر خالکوبی، دوست داشتم آن خالکوبی ها را بزنم ولی به خاطر خانواده نمیشود. دوست داشتم گوشهایم را سوراخ کنم و گوشواره بیندازم و دیوید بکهام بشوم. من دیوید بکهام را دوست دارم ولی نه مثل این دخترهای خز که برای قیافه و تیپش دوستش دارند. من به خاطر فوتبالش دوستش دارم، البته قیافه و تیپش را هم ناموسن دوست دارم. ولی منظورم این است که دلیل اصلی دوست داشته شدنش باید فوتبالش باشد چون فوتبالیست است نه داف اینستاگرام که برای قیافه و بعضن کان و رانش دوستش بدارند. من عاشق کان و ران هستم. حتی کان و ران خودم. من دوست دارم ا کان و ران خودم عکس بگیرم و در اینستاگرام بگذارم و تمام دنبال کننده هایم هم دختر باشند. خدا را شکر که خانواده عمرم را حرام کرده است وگرنه معلوم نبود چه ای میشدم:))) ولی نه دور ا شوخی من پاهای قشنگی دارم و ا هر فرصتی برای نمایان کردنش استفاده میکنم. مثلن میروم و یک پیراهن خوشکل میخرم و به دوستان دخترم میگویم پیراهن گرفته ام و آنها هم جوری که مثلن به تخمشان است و ذوق کرده ان میگویند "ببینم*-*" و من فقط پیراهن را میپوشم با شرت و عکس قدی میگیریم و میفرستم. همچین موجود خاک بر سری هستم. ولی شوخی میکنم بابا. همه ی اینها برای خنده است. راستی یک تیشرت جدید گرفته ام اگر میخواهید ببینید پیام بدهید. اهه اهه. غیر ا خالکوبی و گوشواره همیشه دوست داشته ام موهایم را رنگ کنم. البته نه وقتی بلند است. دوست دارم وقتی دیگر خیلی کچل شدم و مجبور شدم موهایم را امینمی کوتاه کنم بروم و امینمی بلاندشان هم بکنم و د ریل اسلیم شیدی بشوم و کل سال تیشرت سفید و شلوار لی بپوشم و یک دوست دختر هم پیدا کنم که صدایش بد باشد ولی وایت شرت بلو جینز لانا را بخواند و من ذوق کنم برایش و بعد هم لب بگیریم. من عاشق فیلمهایی هستم که درش لب میگیرند. من عاشق فیلمهایی هستم که درش لب نمیگیرند. من کلن عاشق فیلم هستم مگر آن که دانکرک یا اینترستلار باشد. آخر نوللان پول پدرم را خورده و پس نداده است. مرتیکه. دوست دارم موهایم را کره ای بزنم و ریشهایم را کوتاه کنم. چند روز پیش به خواهرم گفتم بیا و موهایم را قارچی بزن. چون خانواده ام نمیدانند کره ای یعنی چی و من مجبورم بگویم قارچی. ولی خواهرم و برادرم شروع کردند به مسخره کردنم و قلبم را شکاندند. من هم در دلم گفتم کان لقشان اصلن موهایم را بلند میکنم، و ریشهایم را، و فردی مکوری های سینه ام را؛ و بعدن که مهرک تهران آمد میگویم یک روز کره ای کوتاه کند. انگار مهرک علاف است مثلن. مهرک خیلی قشنگ است. الآن اگر جزمین بود میگفت مهرک مهرک میکنی. جزمین تیکه کلامش اینجوری است که ببیند تو چیچی چیچی میکنی تا بگوید چیچی چیچی میکنی. جزمین خیلی کیوت و مهربان است. حس میکنم اینها را قبلن بهتان گفته ام و به زور میخواهم حس دجاوو را به شما القاء کنم. نوللا هم کیوت و مهربان است و جدیدن بهم توجه نمیکند و من هی به او میگویم بهم توجه نمیکنی و او هی به من میگوید بهم توجه میکند ولی دروغ میگوید. خودش فکر میکند راست میگوید. رویم نمیشود بگویم دروغ میگویی. به جز هفده بار اخیری که گفتم البته. برگردیم سر چیزهایی که دوست دارم ولی در حضور خانواده و ایران نمیشود. آخرین چیزی که ذهنم را مشغول کرده و ا ته دلم میخواهم این است که ریشهایم را آبی کنم. نه همه ش را، مثلن حالت مشمآبانه و بیشتر یک سمتش. مثلن پایین موهای راستم را آبی کنم جوری که انگار به ریشها و سبیلم هم منتقل شده است و حس میکنم خیلی بهم میاید. البته من خوشکل هستم و اگر در صورتم هم برینم بهم میاید. چون من مثل دیوید بکهام و جرد لتو هستم. خیلی دلم میخواهد الآن ریشهایم آبی بود. و احتمالن یک فیلم هم میساختم به اسم blue is the coldest color و میدادم مهدیس امیری هم درش بازی کند چون قیافه اش تا حدودی شبیه Léa Seydoux است. آهان فهمیدم، روی مچ چپم خالکوبی میکنم مهدیس امیری.


 

 

 


میخواهم بنویسم ولی نمیدانم چه، و یا ا کجا شروع کنم و کلن؟ جدیدنها زیقی شده ام. مثلن قلیان هم نمیتوانم بکشم. چند وقت پیش با یکی ا بچه های دانشگاه، سید، رفتیم کافی شاپی که قلیان هم داشت و او پرسید قلیان میکشی؟ و من گفتم دو سال است که نکشیده ام. او شلنگ را دست من داد و من یک پوک زدم، یا شاید هم کام گرفتم، به خدا اگر بدانم چه غلطی کردم، و بعد نودوهشت تا حلقه به بیران دادم اما بعد و قبل آن همیشه زیقی بوده ام و قلیان همیشه ته گلویم را میزده است. قلیان خیلی تخمی است و اگر برای سلامتی مفید هم بود من به اراده ی خودم سمتش نمیرفتم. مگر اینکه مادرم در غذا قلیان بریزد که به هوای غذا نفهمم و قلیان را بخورم که برایم مفید باشد. مادرم یک بار در پیتزایم قارچ ریخت. آن اوایل که من پیتزا میخوردم پانزده شانزده سال اینها داشتم و فقط پیتزاهای دستساز مادرم را میخوردم و پیتزاهای ساز بیران را نمیخوردم. و مادرم با موادی که دوست داشتم پیتزا درست میکرد. با گوشت خرچ کرده و ذرت مزگیگی و فلفل دلمه ای و اینها. و یک بار او قارچ ریخت و من کلی ی بازی درآوردم و پیتزا را نخوردم. چند سال بعد اما دیگر قارچخور شدم و همه مرا سوپر ماریو صدا میکردند. آنهایی که با سواد بودند بهم میگفتند پرن ماریو.

. همه ی اینهایی که نوشته ام بودند.

نمیدانم باید اسمش را باید بگویم یا نه، چون شما کسکش هستید و بعدن میروید به طرف میگویید هلدی در وبلاگش گفته است تو را دوست دارد، و من بدم میاید که او وبلاگم را داشته باشد. اسمش را نمیگویم. یک کسی، که بهش بگویم کارا دلوین، به تهران آمده است. اه ولش کنید حال ندارم تعریف کنم.

اصلن پرن مرن خوب چه دارید؟ معرفی کنید تا نبینم. من آدمی هستم که چیزهایی که بهم معرفی میشود را نمیبینم. مثلن عمرن ریک ان مورتی را ببینم. هرگز. هیچوقت. اصلن من آنقدر سطحم بالا است که ریک ان مورتی باید بیایند و من را ببینند. م را هم بخورند تازه.

حرف پرن شد، من عاشق کاترینا جید هستم، البته با اینکه سلیقه ی لباس پوشیدنش ی است، ولی خب عاشقش هستم و اصلن او میتواند لباس هم نپوشد که سر سلیقه اش دعوایمان نشود؛ و من اینطوری هستم که هر بار وسط جق گریه میکنم و میگویم کاش این زنم بود تا برایش داستان مینوشتم و او با ذوق اام تعریف میکرد. آخر مگر او فارسی حالیش میشود که بفهمد چه نوشته ام؟ یک جای کار میلنگد، بگذارید طلاق بگیرم. او دارد مرا گول میزند. همه ی دخترها جدیدنها مرا گول میزنند. و م میگذارند. البته من بدم نمیاید. من عاشق این هستم دخترها م بگذارند. همیشه دخترها بهم خیانت میکنند و با پسرهایی که اسمشان فرنام است میکنند. آخر فرنام هم شد اسم؟ نه امیر محمد مهدی زاده فرد اسم است فقط ی خان. و بعد خیانت میگویند امیر من دوستت دارم و من گول میخورم و دوباره عاشقشان میشوم و آنها با پسرهایی که اسمشان هاتف است خیانت میکنند. دخترها عمر من را حرام کرده اند ولی خب حقیقتن خوشحال میشوم عمرم توسط دخترها حرام شود تا درس و مشق و این کوفت و زهرماریها. به نظرم آدمهایی که درس و کار و آینده و پس انداز کردن برایشان مهم است احمقترین آدمها هستند. مثلن آنیتا احمقترین آدم است. یا پسرهایی که اسمشان فرنام یا هاتف است. ی هم هستند اصلن. در فیلم خرگیوش یک جمله بود که میگفت "آدمهای خوبی که شاد نیستند قضاوت میکنند." به ولله که من به طور سگی ای غمگین هستم و همه را قضاوت میکنم. همه به جز جزمین چون او مهربان و کیوت است و قرار است بیاید باهایم ازدواج کند و من ا طریق او اقامت کانادا بگیرم. من کانادا را دوست دارم. من جزمین را هم دوست دارم. من مهرک را خیلی دوست دارم. من قارچ نارنجی و قارچ بنفش و حمیده و محسن را دوست دارم. اصلن کان لقش من آنیتا را هم دوست دارم.

ولی میدانید چه است؟ من هیچکس را قدر کاترینا جید دوست ندارم. کاش ناخنهایش را همیشه ا ته بگیرد. آدمهایی که ناخنشان را همیشه ا ته میگیرند جذاب هستند و در قلب من جا دارند. حقیقتن این فکر که دخترها با ناخنهای دراز چطوری کانشان را تمیز میکنند ذهنم را خیلی سال است که درگیر کرده و برای همین نمیتوانم با دختری که ناخنهایش بلند است قرار بگذارم و عاشقش شوم چون همه ش حس میکنم زیر ناخنهایش ان ذخیره شده است. فکر کرده اید برای چه لاک میزنند پس؟


الآن که این ها را مینویسم نهارم را خورده ام و مسواک زده ام؛ نشسته ام پشت لپتاپم تا غذایم کمی هضم شود تا به حمام روم و پشمهای پایم را شیو کنم تا برای خودم خانمی بشوم. بلاهای زیادی این چند وقت بر سر من آمده است. اولین آن این است که آنیتا، همان دختررویاها که کابوس با عظمتی بود در حد نان، شروع کرد مرا نادید گرفتن و با یک پسری دماغ گنده، دماغ گنده تر ا من، رل زد. البته هیچ سند و مدرک موثقی موجود نیست که ثابت کند آن دو با هم هستند، ولی وقتی جفتشان را در یک دستشویی دیدم سخت است که جور دیگری فکر کنم. من تولدش را برای هفدهمین بار در آن ماه تبریک گفتم و هشتصد و سی و سه پست که درباره اش نوشته بودم را فروارد کردم به نثارش. ولی او فقط تحویلم داد و من یک :( و یک قلب آبی برایش فرستادم و این شد آخرین صحبت هایمان که برمیگردد به چهارده آبان، این روز نحس ی. بلای دیگر این بود که من خودم پلن سی پلن بی م بودم. البته این را بگویم آن قدر لاشی نبودم که همان لحظه که رابطه ام با آنیتا به گه کشیده شد به سراغ پلن بی بروم. قشنگ یادم است که چهارده ثانیه، به نیت چهارده معصوم، صبر کردم و بعد به سراغ پلن بی رفتم. خسرو شکیبایی به من کلی افتخار کرد و گفت تو خسرو شکیبایی واقعی هستی، من فوقش امیر کربلایی زاده باشم. شستم، شاید هم شصتم، خبر دار شد که پلن بی، یا همان کراش، یا همان که اسمش را عمرن بیاورم انگار لرد ولدمورتی چیزی است، دوست پسر پیدا کرده است. البته این ها فقط حرفهای دوست مشترکمان بود و نمیشد به آن استنباط کرد که راست بگوید. ولی وقتی چهار نفری در یک دستشویی دیدمشان سخت بود که باور نکنم. من به روی خودم نیاوردم که میدانم که دوست پسر دارد. او هم به روی خودش نیاورد که من نمیدانم که او دوست پسر دارد. چند روز پیش آمدم مثلن حس عذاب وجدان به او انتقال بدهم و هی میگفتم تو واقعن مرا دوست داری؟ و منتظر بودم که بگوید گمشو مرتیکه من دوست پسر دارم و بعد هم اسپری فلفل در چشمم بزند و لیوان مارتینی اش را روی صک صورتم بپاشد. اما او مرا غافلگیر کرد و گفت من واقعن تو را دوست دارم. هیچی دیگر. مجبور شدیم رل بزنیم و صاحب هشت فرزند بشویم. من میدانستم که او باز دارد دروغ میگوید و دیگر باهایش حرف نزدم و منتظرم تا بیاید اعتراف کند. اما او فقط آن میشود و عکس پروفایلش را عوض میکند. استوری هایم هم یک درمیون میبیند. من برای جلوگیری ا این کار هر استوری را دوبار میگذارم اما او زرنگی کرد و چهار درمیون استوری هایم را دید. غیر این دو دختر که هر دو مثلن مرا دوست داشتند ولی برای خود دوست پسر بستاندند و خوشبخت شدند یک دختر دیگر هم بود که خعلی ریز و شیک آمد بالا و نفهمیدم کی مادر بچه هایم شد. او چند وقت پیش پیش من اعتراف کرد و گفت دوستت دارم. من آن موقع با آنیتا بودم خیر سرم و خواستم تک همسری بازی دربیاورم و خعلی زرنگمآبانه گفتم چه را دوستت داری؟ او گفت تورا دوستت دارم. گفتم اُه بله، من هم تور را دوست دارم، البته اسپایدرمن را بیشتر، ولی تور هم بامزه و خوشکل است؛ مثل خودم. ولی بعدن که دختران مهم زندگی ام یکی یکی بهم خیانت کردند برگشتم و گفتم من هم تو را دوستت دارم. او زرنگی کرد و گفت منم. و منم سریع به او وابسته شدم و بدان آن که بفهمم مادر بچه هایش شدم. البته او هم مثل آن دو تا برخلاف من یک وجهه ی منطقی دارد و هی میگوید لانگ دیستنس هستیم و نباید این قدر بهم نزدیک شویم وقتی ا هم دوریم. راست هم میگوید، البته من واقعن لانگ دیستنس به واریکسلم هم نیست. حتی اگر یک دختر در ثریا هم باشد من باهایش رل میزنم. و مثلن آنیتا که نزدیک بود، جز چند بغل و دست گرفتن انگشتشمار، چه گلی به سرم زد؟ من که این اواخر همه اش به مورد خیانت واقع شدن منجر شده ام شکم برد که این یکی هم دوست پسر دارد ولی به خودم گفتم خفه شو و فکرهای بد را ا سرت پاک کن. البته وقتی آن ها را شش نفری در دستشویی دیدم سخت بود که فکرهای بد نکنم. مگر یک دستشویی چقدر جا دارد؟ خلاصه که ا اول سال تحصیلی امسال فقط مشغول درس یاد گرفتن هستم و نمیدانم چرا در کله ام نمیرود که همه ی دختر ها دوست پسر دارند و من نباید عاشقشان شوم. واقعن چرا؟ من به یک مرگان فیریمن در زندگی ام محتاجم.

امروز پدرم داشت تلفنی با آکوکو، aka خاله کوچکه ام، حرف میزد. پدرم تلفن را به دستم داد و گفت میخواهد روز دانشجو را تبریک بگوید. انگار که مثلن من دانشجویی پخی چیزی هستم. او وسط تبریک گفتن ها و قربون صدقه هایش آنیتا را منشن کرد و روزم را گائیند. او گفت که "آن روز زنگ زدم تا تولد عرفان (برادر آنیتا) را تبریک بگویم و آنیتا برداشت، گفتم امیر را میبینی؟ او خندید و گفت "آره، ریش گذاشته است چقدر بامزه شده است."" و من هزاران هزار وات د شت؟ و صدهاهزاران صدهاهزار دا فاک؟ در مغزم در حال گردش بودند. و هستند. یعنی این که حرف آکوکو واقعن صحت دارد یا نه؟ شاید پرژک دارد اههه اههه. وقتی دلم تنگ باشد و آن ها را هفت نفری در دستشویی ببینم سخت است که باور نکنم که صحت دارد. و اگر صحت دارد وات د هل؟ اولن که من ریشهایم را آن هفته که جزمین میخواست برود زدم. (وای جزمین) چیز دیگری که مطرح است این است که آنیتا ریشهایم را جدنکی دوست داشت. و چیز دیگری که هست این است که آن پسره که آنیتا باهایش به احتمال، ریش ندارد و ه ی دماغ گنده ای، اره ماهی مثلن، بیش نیست. (اینجارو تو پرانتز با زبون عامیونه میگم. به اینجای نوشتن که رسیدم، یعنی الآن، یاد این افتادم که اون موقع عصبی بودم و داشتم دماغ پسره رو مسخره میکردم پیش دوستم و میگفتم یارو تو استخر کرال پشت بره همه میترسن میگن ههههه! :))))).) یعنی میدانید؟ الآن همه اش ذهنم درگیر این است که آنیتا آن جمله ی "ریش گذاشته بامزه شده است." را ،اگر خاله ام دیوخ نگفته باشد، ا ته دلش گفته و واقعن به نظرش ریش گذاشتنم بامزه ام کرده است؟ یا فقط یک چیزی در مضیقه گفته که خاله ام دست ا سر کچلش بردارد؟ و آیا این گونه که من الآن دلم برایش تنگ شده است او هم دلش؟ :(


کلاسو نیم ساعت دیر رسیدم. میدونستم نیم ساعت دیر میرسم. من آدمیم که میتونم دقیق حدس بزنم ساعت چند کجاام. غیر این بلدم چالشای دل علی رو انجام بدم. فقط همین دو کار ازم برمیاد. و غیر اون خودکننده ی خوبیم. در کلاسو کشیدم به سمت خودم باز نشد. چون باید هل میدادم، نه میکشیدم. خعلی احمقم. بعدش رفتم تو و به استاد با لب زدن سلام کردم. بعدش رومو اینور کردم و دیدم آنیتا نشسته. "دختررویاها" نه، آنیتا. خعلی احمقانه س به کسی بگم دختررویاهام که کابوسمه. نگاهم نکرد. زاویه ش طوری بود که فقط میتونست منو ببینه. یعنی ا اون زاویه فقط میشد یا منو دید یا پلکارو روی هم گذاشتو ندید. ولی اون مثل یه آفتاب پرست هر چشمش یه سمت بود و هر سمتش هیچکدوم منو نمیدید. رفتم نشستم ردیف پشتیش نزدیک دیوار دست چپش. اون کنارش صندلی دیگه ای نبود. یه صندلی تکی وسط تهای کلاس بود. انگار که مثلن قسمتی ا یه نمایشنامه باشه و نورِ نورافکنا رو اون افکنده شده باشه. نگاهش میکردم. نگاهش نمیکردم. ناراحت بودم که حتی تخمشم نیستم. حرفهای اخیرش یادم میومد که چقدر عوضیمآبانه گفته بودشون. یادم میومد که این خانومه چیزی نیست جز ان اینرمس جاینتلیتیک پیس آف فاکین شت آف ا فگت پرسن. یادم میومد که چقدر قلبمو شیده. استاده درس میداد، من تو جزوه م با دفترچه م حرف میزدم جوری که انگار کلی آدم دارن میخوننش. نه اینکه این کارو ا سر ناراحتی بکنم. فقط برای اینکه استاده فکر کنه دارم جزوه مینویسم و خوشحال شه. استاد آنتراکت داد. آنیتا بازم نگاهم نکرد. کیفش رو صندلی پشتیش تو ردیف من چنتا میز سمت راست ترم بود. حتی وقتی وسایلشو مرتب میکرد بازم نگاهم نکرد. منتظر بودم نگاهم کنه تا سلام کنم، تا بگم دوستش دارم، تا شاید فقط یه لبخند بزنم، تا بگم اولین سطل آشغال که دیدی برو و بیفت بمیر توش آشغال. ولی نگاهم نکرد. تو کلاس کلن چهار تا پسر بود. یکیش ا ترم من بود، نمیشناسمش زیاد، تو اکیپ ما نیست، ولی پسر خوبیه و بامزه س، جلوم نشسته بود. یه یم اون جلو ملوها بود؛ نه زیاد جلو ملوهاها، خعلی ملو جلوملو، وسط مسط مثلن. و یه یترین اینور. این یترین پاشد و به آنیتا گفت من دارم میرم بیرون. آنیتاام بعدش پاشد رفت. و من حس این بهم دست داد که بیست سال خودمو برای این پاره کردم که قلبمم پاره شه و تهش این دختر کسکش بره با یترین پسری که تو این کلاس نشسته. صورتم قرمز شده بود، میتونستم رنگ قرمزی صورتم که تو فضای کلاس متشنج میشدو حس کنم. ادای کول بودن درآوردم. پاهامو انداختم رو صندلی جلویی که خالی بود. ولی ا درون انگار با چوب درام میزدن تو تخمای قلبم. یکم بعدش اومد تو کلاس. دوباره نگاهم نکرد. صندلیشو برداشت و چسبوند به صندلی اون دختره که احتمالن بغل همون پسره بود. اون پسره که ترم خودمون بود و بامزه سو صدا کردم. اسمشم امیر بود اتفاقن. گفتم امیر؟ برگشت، گفتم حضور غیاب کرده؟ گفت خیر، و نمیکنه. گفتم جدی؟ یعنی پاشم برم؟ گفت آره. و با دست نشون داد که برم. خدا خیرش بده. اولین چیزی که تو اون لحظه احتیاج داشتم این بود که ا اون سگدره ای که یه آنیتانامی توش نشسته بزنم بیرون. با قیافه ای خوشحال با امیر خدافسی کردم، با دو تا دختر کناریش نه، و رفتم بیرون. تو راه پله ها میرفتم پایین و هی زیر لب با عصبانیت زمزمه میکردم مادر سگ تو یکی ا پاگردا واستادم و یه نفس عمیق کشیدم. به خودم توصیه کردم آروم باش. ولی با مشت کوبیدم تو دیوار. و دوباره زمزمه فحش گویان زدم بیرون. بالاخره به جایی رسیدم که گفتم فاک ایت. نمیدونم فاک ایت قلبی و با ایمانی بود یا فقط یه فاک ایت معمولی. ولی چیزی که یادمه اینه که جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم و عر نزنم و وسط خیابون نخوابم. آهنگ نور گانا گیو یو آپ ریک استلی رو گذاشتم تو گوشم و حدود دو ساعت بیوقفه گوشش دادم و لب زدم و رقصیدم باهاش؛ وسط خیابون و مترو. بعدشم با موری و سارا و عین رفتم بیرون. چقدر موجودای نازنین و قشنگین. خصوصن وقتی سارا لپمو میکشید کلی ذوق میکردم. و همین. موری بیچاره رو ول نمیکردم بره خونه. میترسم تنها شم عر بزنم. دیگه قبل اینکه اینارو شروع کنم به تایپ کردن پاشد رفت. دمش گرم واقعن که پیشم بوده این چند وقت. دم سارا و عین هم عینن البته. و همین. خواستم اینارو بگم بهتون. و میخوام قلبن بگم که فاک ایت. فاک هر.


اینو ظهر فرستاده برام. میگم مرده منم دختره تویی:))):بغل:قلب

میگه بیشعور من دیگه انقدر کوچولو نیستم:)))))

میگم نخیلم، همینقدر کوچولویی، کیوت منی.

(میدونم خعلی لوسیمو اینا.)


بعد پن شیش ساعت بعدش دیدم عین منو منشن کرده میگه وقتی بابا میشی:)))))

خعلی حس خوبی داشت.


یه ماه دیگه تولدشه، میخوام براش کتاب بنویسم. میخوام واسش یه دفترچه ی 80صفحه ای رو پر کنم. یعنی. اومدم چند تا چیز مختلف نوشتم ا تابستون. اول هر روز یه چی مینوشتم واسش. بعدش دو سه تا داستان کوتاه نوشتم. و خعلی پخش و پلاان. و میترسم. میترسم اونارو جمع میکنم چیزی ا قلم بیفته. میخوام یه داستان واحد بنویسم. میترسم نتونم ادامه بدم. میترسم نتونم طولانی بنویسم. من مرد داستانای کوتاهم. نمیدونم راجع به چی بنویسم. میدونم دو تا کاراکتر باید داشته باشه حتمن یکیش من یکیش خودش. میترسم کاراکتری که اونه رو نتونم کامل شبیهش دربیارم. میترسم کامل و درست توصیفش نکنم. میدونین؟ خعلی میترسم. اینطوریم که انگار بخوام خدارو توصیف کنم و مرز باریکی بین عشق و کفر توی حرفام باشه. ا کلی چیز میترسم. و بدیشم اینه که ایده ای ندارم. حتی اسم کتابو نمیدونم. تنها چیزی که تو ذهنمه اینه که میخوام اولش بنویسم تقدیم به پاندا. بعدشم بنویسم قبل شروع داستان ا دستخط بدم، خط خوردگی ها، و ریزش موهایم معذرت میخوام.


یه چیز دیگه ای ام که هست اینه که من خعلی نازک نارنگی و زودرنجم. الآن گفت ا تئاتر خوشم نمیاد. برای همین ازش ناراحت شدم. و نمینویسم اصلن-_-


"امروز خعلی گوگولی بود که جفتمون بهم بای بای کردیم:))) و انگار حواس هیشکیه دیگه نبود. انگار جفتمون یه دنیا داشته باشیم فقط واسه خودمون و کس دیگه ای نتونه ببینتش." آی سید.


اتفاقی دیدیم همو تو پیاده رو. بارون نیومد. اون موقع هوا ابری بود. بعدشم شد آفتابی. نرفتیم بیرون با هم.


این ترم قرار بود خعلی ا کلاسام با دختررویاهام باشه. هیچکدومش اما نیست:( یا من نتونستم یا اون نتونست بردارم برداره یا ساعتامون یکی نیست. امیدم به یه کلاس وصایا بود. تو چنل دانشگاه پست گذاشته بودن وصایا ا 7 آبان شروع میشه کلاساش. فرستادم واسش گفتم آنیتا یعنی ا آبان باید بریم وصایا رو؟ گفت من که برنداشتم ولی آره تو باید ا اون موقع بری. بعد کلی ناراحت شدم یه کوچولو پیش خودش ابراز ناراحتی کردم ولی پیش خودم کلی غر زدم که اصلن به من نگفت و من به خاطر اون اون تایم برداشتم که بتونم باهاش باشم و اینا ولی الآن نیست و تنهاام، خعلی ناناحن بودم و قضاوتش کردم. بعدش بهش گفتم "هر دوشمبه ی این ترم سه ساعت صبر میکنم تا برم سر کلاس تا تصور کنم تو کنارم نشستی:(" بعدش اومد گفت "قربونت بشم!!!!" و قربون صدقه رفت و گفت میخواست برداره ظرفیت نرسیده و وجدان درد گرفتم برای اینکه اونجوری فکر کردم. خعلی مهربونه اون:( خعلی آشغالم من. میخوام بمیرم:( خعلی مهربونه اون:(


اون روز بعد کلاس اصول تصفیه آب بود که داشتم برمیگشتم خونه. عاشق این درس و استادش شدم. و میخوام دکتر متصفف شدم وقتی بزرگ شدم.

تو مترو داشتم میرفتم که چشمم خورد به خانم رمضانی، یا رمضانپور، یا یه همچین چیزی و و خانم سلسبیلی، شایدم سرسبیلی. بهشون با چهره ای شاداب سلام کردم. کلن اون روز(پنشمبه) به طرز عجیبی تو م بزن و برقص بود. رفتم سمت بلیط فروشی که کارت مترومو شارژ کنم. داشتم ا تو جیبم پول درمیاوردم و اینا و به پشتم نگاه میکردم که بتونم خانم رمضانی یا رمضانپورو ببینم. بعد اصلن نمیدیدمش. میگفتم ئه چقدر زود رفت! بعد همون ثانیه سرمو انداختم پایین پولامو مرتب کنم واسه شارژ که یهو دیدم جلوم سبز شد:)))) نمیدونم چی گفت بعد گفت ئه ببخشید ترسوندمتون، یا ئه ترسیدین؟ ببخشید. یادم نیست کدومو گفت. بعد منم اینجوری بودم که نه باو نترسیدم. حالا بالقوه پشمام ریخته بوداااا:)))) چون همون ثانیه فکر میکردم ا مرز خارج شده بعد یهویی جلوم سبز شده بود:)))) بعدش گفت کلاس تشکیل شده؟ گفتم آره تشکیل شد. گفت آهان خواستم بپرسم ببینم اگه تشکیل نشده برگردیم. گفتم نه هم تاریخ تشکیل شد (یکی نیست بگه تو مگه اصلن تاریخ داری که زر میزنی؟(ا بچه ها صبح شنیده بودم که تشکیل شده واسه همین زر زدم.)) هم اصول. (ا خودم بدم اومد که جای تصفیه گفتم اصول. خدا لعنتم کنه.) بعد گفت مرسی و تشکر کرد و گفت خدافس. منم گفتم خواهش میکنم قربان شما. این "قربان شما" رو حس میکنم اوج فلیرت و حرکت قدرتمندی بود که میتونستم بگم. بعدشم جارب اینه باز غیب شد:))) منم هیچی دیگه، ا خوشحالی کیلشات امینمو زمزمه کردم و برگشتم خونه و خعلی خوشحال بودم واسه همین مکالمه ی دری وری که مشاهده کردین.


جدیدنها گوشیم دیر شارژ میشود و زود شارژش خالی میشود و غیر آن مقدار زیادی پرن در حافظه اش دارد. شاید بعد ا همه ی اینها علم پیشرفت کرده است و من میتوانم بعد مرگم به عنوان گوشیم زندگی کنم چون او کاملن مثل من است. تازه وسط کارهای حساس هم تسلیم شده و با جمله ی "آیم آتا دیست شت." خاموش میشود که کاملن حرفم را تصدیق و تایید میکند. فقط امیدوارم گوشیم تا آخر عمرم دوام بیاورد چون اگر او زودتر ا من بمیرد نظریه ی جدیدی مطرح میشود که بعد ا همه ی اینها علم پسرفت کرده است و گوشی من توانسته پس ا مرگش به عنوان من زندگی کند. البه این پسرفت علم نیست، بیشتر پسرفت گوشی من و البته خود من است. من یک پسرفتنده ی حرفه ای هستم و "فیلر" میدل نیم من است. و این در حالی است که فرست نیم من لوزر و لست نیم من به تمام معنا است. برای همین دوستانم مرا محسن صدا میکنند. (آیم جاست کیدین بادی، یو نو آی لاو یو.)

همانطور که در پست قبل منشن کردم من جدیدنها با تینا صحبت میکنم. تینا خیلی خوشکل است و استوری هایی میگذارد که من را تا ساعات و حتی ثانیه ها به گریه وامیدارد. من فکر میکردم تینا من را میشناسد ولی بعد این که با او صحبت کردم فهمیدم او مرا نمینشاسته اخ است. من هیچکس را نمیشناسم چون هیچکس آنقدر مهم نیست که من وقتم را صرف شناختن او بکنم. مگر اینکه تینا باشد. چون تینا خیلی قشنگ است. من فکر میکنم همه من را میشناسند چون من سلبریتی و معروف و کیانو ریوز هستم. حقیقتن، چند روز پیش که با ممل به کوروش رفته بودیم تا او خرید کند (استیکر فک دریایی ای که داد میزند گِـــــــــــــــــــــــــــــــــــــی!)، در بیرون کوروش ایستاده بودیم که سه عدد دختر آمدند و یکیشان به من گفتند سلام، شما ادمین هلدی پیکچرز هستید؟ و من پشمهایم ریخت و کلی ذوق زده و هل شدم و گفتم بله بله، و او گفت پس چرا نبسته اید؟ اههه اههه. شوخی میکنم. چنین شوخیهای تخمی ای را فقط من در اولین دیدار میکنم و فقط من هیچ آداب معاشرتی بلد نیستم. خلاصه خیلی ذوق کرده بودم و هل شده بودم چون واقعن انتظار نداشتم کسی بیاید و مرا به خاطر فیلمم بنشاسد و بهم سلام کند و ازم تعریف کند. اوج انتظارم این بود آنیتا را در حال با فرنام ببینم که اتفاقن همچین صحنه ای را دیدم و نمیخواهم راجع بهش صحبت کنم. خلاصه که هم ذوق کردم ا دیدن آن دخترها و هم ناناحن شدم که نتوانستم گرمتر رفتار کنم و یبس نباشم. من واقعن یبس هستم. چه شد حرفهایم به اینجا کشید؟ آهان سلبریتی بودن و اینهایم. خب البته با همه ی اینها تینا انگار من را آنقدرها نمیشناسد چون تازه دیروز پرسید اسمت چه است؟ و من گفتم امیر؛ شما میتوانید مرا امیر صدا کنید. (مای تیپیکال ان اریجینال جوک، سینس 56BC) و او گفت "باشه تو رو امیر صدا میکنم." و من کلی ذوق کردم و این شکلی: ^-^ شدم. اکثر اوقاتی که من با تینا صحبت میکنم ^-^ هستم و او -_- است. در واقع ا عاداتش است که هر موقع صحبتمان تمام شد، یا حتی وسط صحبتمان، یا کلن هر موقع که عشقش میکشد، میگوید "پوفففف" و قیافه اش را اخمالو یا بعبارتی -_- میکند که او را چندین برابر کیوتتر و دلنشین میکند. در حالی که اگر آنیتا این کار را میکرد خیلی هم تخمی بود و بهش اصلن نمیامد سلیطه ی زنتیکه. من چند وقتی است که روی تینا به صورت ریز و مجلسی کراش دارم ولی فقط یکی دو روز است که داریم صحبت میکنم و من واقعن احساس فالین این لاو شدگان را دارم. تینا موهایش سبز است و غیر آن خیلی قیافه ی کیوت و بامزه ای دارد و اکثر اوقات واقعن شبیه -_- است و وقتی یک دفعه به ^-^ تبدیل میشود من ا مقدار کیوت بودنش شمشیرم را ا غلاف درآورده و در قلبم فرو میکنم. او قسمتی ا پلکش مژه ندارد که خیلی کیوتترش میکند و خدا مرا بکشد و من این مژه نداشتن قسمتی ا پلکش را خیلی خاص و ابرقهرمانانه میبینم. یعنی امروزه دیگر هر عمه ننه ای خال یا هتروکرومیا ایریدم را دارد ولی اینکه قسمتی ا پلک مژه نداشته باشد فقط مخصوص تینا است. تینا انیمه دوست دارد و حس میکنم انیمه های زیادی دیده است. من انیمه های کمی دیده ام البته اگر کارتونهای بچگیمان و فیلم های انیمه ای را حساب نکنید. من ا انیمه های سریالی فقط اتک آن تایتان را دیده ام و خیلی دوستش دارم. البته دِت نُت را هم دیده ام ولی من طرفدار یاگامی لایت هستم و همان طور که عده ی فراوانی فکر میکنند "ناتوردشت" درست است فکر میکنند "اِل" هم شخصیت بهتری است و من دائمن به این جمله فکر میکنم که "پیپل آلویز کلپ فر د رانگ تینگز." و چه خوش گفت سلینجر پاکزاد. تینا به من دو انیمه معرفی کرد و من گفتم میبینمشان ولی فکر کنم دروغ گفته ام و نمیبینمشان چون من چیزی جز یک فگ الد پیگ نیستم. ولی این دفعه میخواهم برای یک رابطه هر چقدر هم که شده سخت تلاش کنم و آن دو انیمه را ببینم. البته بعد ا اینکه د بیگ بنگ تیئوری تمام شد. من عاشق شلدن هستم، یعنی میدانید بیگ بنگ (که خلاصه شده ی عبارت د بیگ بنگ تیئوری است) سریال سختی است ا این نظر که نمیتوانی یک کاراکتر پیدا کنی تا کاملن شبیهش باشی چون همه شان فیزیکشان خوب است و من فیزیکم افتضاح است. یعنی اگر ا نظر هوش بخواهیم بررسی کنیم من فوقش زک دوستپسر پنی باشم. یعنی میدانید؟ من در هر سیتکام میتوانم یکی ا کاراکترها باشم و تا 98 درصد شبیهشان باشم؛ مثلن چندلر در فرندز یا جرج در ساینفیلد یا تد در هاو آی مت یا روی در آی تی کراد؛ ولی بینگ بنگ سخت است. اما با این حال حس میکنم بیشترین شباهتم به شلدن است. ا اینکه این همه دارم حرف میزنم و وبلاگ دارم و در حال حاضر یک تیشرت آستین کوتاه ا روی یک تیشرت آستین بلند پوشیده ام هم میشود این را فهمید. حقیقتن وقتی کوچکتر بودم برادرم این سریال را میدید و میگفت تو شبیه شلدن هستی و با فوتوشاپ هم یک عکس درست کرد که الآن میگذارم.


شت چقدر قیافه ام در دوران راهنمایی تخمی بوده است. الآن میفهمم برادرم واقعن مرا دوست دارد و بهم لطف دارد. من و شلدن را ول کنید. داشتم راجع به تینا، آن واندروومن آمازن، صحبت میکردم. تینا ادعا دارد که (عینن حرف های خودش را نقل میکنم) "بی احساس و گه" تشریف دارد ولی به نظر من فقط دارد دیوخ میگوید. او خیلی مهربان و سوییت است اتفاقن. و جزمین با من در این حرف هم عقیده است. یعنی درواقع این جزمین بود که گفت به نظرش تینا مهربان است و من هم کم کم به این فکر افتادم که تینا مهربان است. با تینا حرف زدن سخت است چون هر لحظه امکان دارد من برگردم و بگویم میخواهم باهایت صادق باشم و من ا بچگی رویت کراش داشتم و خدای من تو خیلی کیوت هستی. درواقع اکثر اوقات صحبتهای من راجع به این است که او خیلی کیوت است و او میگوید هیچکس در عمرش بهش انقدر نگفته است که او کیوت است و خب میبینم که رکرددارتان به شهر آمده است. ما رکرد زدیم، مگ مگ آمریکا مگ مگ انگلیس مگ مگ اسرائیل. او به من میگوید (عینن حرف های خودش را با ادبیات ادبی خودم نقل میکنم) "تو هم همانقدر کیوت هستی که به من میگویی کیوت هستم." و اینجاها من دیگر ا خجالت و ذوق ا جایم بلند میشوم و مثل چندلر میرقصم. تینا در این چند روز فقط یک بار من را ناراحت کرده و این خیلی رکرد خوبی برای بشر است چون هر آدم عادی در طول روز حداقل هجده بار من را ناراحت میکند. یعنی ا اسم وبلاگ معلوم است دارم راجع به چه حرف میزنم، من آنقدر نازک نارنجی هستم که به خودم میگویم نازک نارنگی. آن یک بار که تینا من را ناراحت کرد سر این بود که او یک حرفی زد با این جمله بندی که "یک کاری را دارم نمیکنم."، (مثل مدلی که بنفشه صحبت میکند.)، و من گفتم "اگر من این جمله را میخواستم بگویم در آن صورت میشد "یک کاری را ندارم میکنم."."، و او گفت "این جمله که معنی ندارد." و مسلمن هر کسی که مرا چسه ای بشناسد میداند چقدر توهین به من تلقی میشود این حرف و من را نابود میکند و به گریه می اندازد. و من چس کردم و دیگر با تینا حرف نزدم. اما فردایش او بعنوان اولین نفر در رابطه مان به من پیام داد و من ذوق کردم و بخشیدمش. البته فراموش نکردم و بعدن ازش انتقام میگیرم و هر وقت که بهم گفت "امیر دوستت دارم." برمیگردم و میگویم این حرفت معی ندارد. البته این انتقام در واقع یک حمله ی وحشیانه به خودم است ولی خب شیرینی انتقام به هر چیزی میرزد. دیگر نمیدانم چه بگویم. آهان! و همه ی اینها در حالی است که شاید رابطه ام با یک کسی که قبلن عاشقش بودم و الآن دقیقن نمیدانم حسم بهش چه است چون او یک روز ادعای عاشقی دارد و یک روز سین میزند و جواب نمیدهد احتمال دارد خوب شود و ازدواج کنیم و یک جورهایی حس خیانت دارم وقتی با تینا صحبت میکنم. اما خب، حس میکنم واقعن عاشق تینا هستم. به هر حال برایم هر یکشنبه در کلیسا دعا کنید، مرسی.

در آخر هم قسمتی ا چتمان را در اینجا میگذارم که ببینید چقدر آدربل هستیم.



پ.ن: تینا دیروز عکس یک نمیدانم چی چی هویجی (شاید مداد یا عروسک یا هویج پلاستیکی یا هر چه که بود) فرستاد و گفت این خیلی شبیه تو است و من هم گفتم پس میگذارم عکس پروفایلم و واقعن هم همین کار را کردم و تینا خیلی خندید. البته من ا کجا بدانم او خیلی خندید؟ او فقط دو اموجی خنده فرستاد.

الآن که فکر میکنم، امیدوارم تینا اینها را هیچوقت نخواند:))) مگر اینکه او هم مرا دوست داشته باشد که احتمالش فقط با قدر مطلق مثبت میشود.


قبل شروع بگویم که مریم اگر وبلاگم را داری لطفن این پست را نخوان. و اگر خواندی روی صورتم لیوان مارتینی بریز و بلاکم کن. تینا تو هم همینطور.


امروز ا وقتی که ا صبح پاشدم هوس بولینگ کرده ام. البته به غیر ا آن یکی دو ساعت اول بیداری که مشغول خودیی بودم و هوس کاترینا جید با سس کارامل کرده بودم. من بولینگ را دوست دارم. بولینگ یک ورزش آمریکایی است. یا حداقل من فکر میکنم آمریکایی است، یا حتی ورزش است اصلن. معمولن این ورزش ها و اختراعات خوب مال آمریکا است و هر چیز تخمی پخمی مثل عنصر زیریم و ماهواره ی امید برای ایران است. (لازم به ذکر است که زیریم را سرچ کردم و فهمیدم کاشفش مارتین هاینریچ کلپرُت (اگر درست تلفظ کنم.) است که آلمانی بوده است و ا این عنصر فقط همین اسم متشنج و خاکبرسری اش ایرانی است.) من ورزشهای آمریکایی را دوست دارم. ورزشهایی مثلن بولینگ، یا بیلیارد، یا فوتبال آمریکایی، یا هاکی، ا همه بیشتر بیسبال، و پرن. و هیچکدام هم بلد نیستم و مطلقن هیچ ایده ای راجع به قوانینشان ندارم. فقط میدانم در بیسبال اصطلاح "ترد بیس" داریم که در مکالمه ها استعاره ای به جای به شمار میرود. من در طول زندگی ام فقط یک بار بولینگ بازی کرده ام آن هم با بچه های دبیرستان که زیاد باهایشان صمیمی نبودم، و فقط برای این باهایشان بیران رفتم که به یکیشان کتاب زبان بدهم؛ کتاب زبانی که قبلن یکی دیگر ا بچه های دبیرستان که با آن هم زیاد صمیمی نبودم، ولی صمیمیتر ا اینها بودم، ا من خواست ولی به او ندادم و به روی خودم آوردم که کتابش را ندارم چون پیش خودم میگفتم که دوباره میخواهم کنکور زبان بدهم؛ که ندادم؛ و با آنها که بازی کردم برنده شدم در حالی که آن ها قبلن بازی کرده بودند ولی من یک باکره بودم که تبدیل به قهرمان شد پس برای قهرمان شدن بهم پیام خصوصی بدهید و باکرگیتان را ا دست بدهید ای قهرمانهای آینده! بعد ا اینکه من آنها را بردم رفتیم و پیتزا خوردیم و من یک تعارف زدم که حساب کنم و اینها ولی نگذاشتند، و البته پیش خودشان حرف زدند که آنی که حساب کرده شماره کارت بده بریزیم و اینها ولی من خجالت کشیدم و رویم نشد. و دیگر هیچوقت هیچکدامشان را ندیدم. یک بار هم یکی ا بچه های دانشگاه بلیط مترویم را شارژ کرد ولی من هیچوقت پولش را پس ندادم چون خجالت میکشیدم. میبینید؟ اینها مزایای سر به زیر بودن است. باید یک کتابی به همین نام بنویسم. امیدوارم کسی قبلن این اسم را استفاده نکرده باشد و ا من نیده باشد. خلاصه امروز در یک گروه که تعدادی ا دوستانم هستند گفتم برویم و بولینگ بازی کنیم و هیچکدام ا آن کانگشادها جوابم را ندادند؛ فقط چند دقیقه پیش یکیشان گفت گران است که شاید درست بگوید چون من اصلن ایده ای ا قیمتش ندارم و همان یکبار هم که با بچه های دبیرستان رفتیم آنها حساب کردند؛ البته من یک تعارف زدم که حساب کنم و اینها ولی نگذاشتند، و البته پیش خودشان حرف زدند که آنی که حساب کرده شماره کارت بده بریزیم و اینها ولی من خجالت کشیدم و رویم نشد. و دیگر هیچوقت هیچکدامشان را ندیدم. یک بار هم یکی ا بچه های دانشگاه بلیط مترویم را شارژ کرد ولی من هیچوقت پولش را پس ندادم چون خجالت میکشیدم. میبینید؟ اینها مزایای سر به زیر بودن است. باید یک کتابی به همین نام بنویسم. امیدوارم کسی قبلن این اسم را استفاده نکرده باشد و ا من نیده باشد. خلاصه که امروز به بولینگ نرفتیم. حالا بولینگ مهم نیست، بیشتر دلم میخواست بیران بروم و ا باران لذت ببرم. امسال نتوانستم ا باران لذت ببرم چون اصلن باران نیامد. آن یکی دو دفعه ای هم که آمد من در خانه بودم یا وقتی بیران رفتم آفتاب درآمد ا شانس گندی که دارم.

این چند وقت کل کارم این شده است که بنشینم و د بیگ بنگ تئوری ببینم. بعضی قسمتهایش که خیلی میخندم را ویدیومسیج میگیرم یا پرینت اسکرین (همان اسکرینشات شما جوانهای نسل جدید که نمیدانید دهه 60یها چقدر بدبخت بوده اند و در غار زندگی میکرده اند و هر ی برایشان خاطره انگیز است.) و برای بقیه میفرستم اما هیچکس تخمش نیست و قدر من نمیخندد و این باعث میشود من غمگین شوم و گوشه گیر شوم و فقط بنشینم و د بیگ بنگ تئوری ببینم.

روابطم ا هفته ی پیش تا حالا با دخترهای دنیا به طرز عجیب شدیدالوصف ناانکارپذیری گند است و نمیدانم دقیقن دارم چه غلطی میکنم. بهترین توصیف وضعم این تکه ی بیگ بنگ است:


خیلی دوست دارم بگویم دقیقن چه خبر است ولی نه حالش را دارم نه وقتش را دارم. من باید تمام وقتم را با دیدن بیگ بنگ سپری کنم. حتی همین الآنش هم که کلی زر زدم زندگی ام را حرام کردم. ولی خب کان لقش بگذارید بگویم. البته به طور خلاصه. تینا را امیدوارم یادتان باشد. تینا هنوز خوشکل است. حقیقتن بیشتر هم خوشکل است. او یک ویدیو به من داده است که درش میگوید "ای بابا. خوب نشد." و قیافه اش را ناناحن میکند و من این ویدیو را هفتصد و پنجاه و سه بار تماشا کرده ام و هر بار مرده ام. خلاصه آن موقع من خیلی در کف تینا بودم اما حس کردم او خیلی درانگرا (سعی میکنم نگویم چس) است و بعدن مثل آنیتا، یا نفیس، من را این ویژگی پاره میکند. میدانید من خودم هم درانگرا هستم، و کمی دراگگرا، و آدمهای درانگرا هم دوست دارم و مسلمن حوصله ی یک آدم بُرانگرا که هی بخواهد کل روز ا مشکلاتش زر بزند را ندارم. من دوست دارم خودم آن کسی باشم که کل روز ا مشکلاتش زر میزند. فکر میکنید برای چه وبلاگ زده ام پس؟ و بیشتر اوقات هم دلم میخواهد خفه شم و در کلبه ی تنهایی سوپرمن مآبانه ام سپری کنم و بیگ بنگ ببینم. اما آن مدل درانگرایی ای که تینا دارد جور دیگری است، مثلن اینجوری است که وقتی اسمش را صدا میکنی میگوید "بله؟" و این بدترین نوع درانگرا بودن است. البته زر دارم میزنم، فقط دارم الکی بهانه میتراشم که بقیه ماجرا را جوری تعریف کنم که کمتر لاشی به نظر بیایم. یادتان است در یکی دیگر ا پست ها هی میگفتم "من آشغالم."؟ خب این چند وقت من به طرز شدیدتری آشغالم. طوری که اگر بازیافتم هم بکنید باز آشغال هستم. حتی بیشتر آشغال. خلاصه یک شب دیگر که افسرده بودم، مثل تمام شبهای زندگی ام به جز آن شبی که فیلم تور: رگنارک (2017) را دیدم، و داشتم با یک دختر دیگر که اسمش را بگذاریم محمد صلاح (فقط یک آدم مریض مثل من میتواند اسم یک دختر را فرضن بگذارد محمد صلاح.) حرف میزدم که ظهرش استوری ای که درش دوستش را هم حضور داشت را ریپلای کرده بودم و گفته بودم "چقدر کیوتین خدا لعنتتون کنه"، و او خیلی با من مهربان بود و ا این حرفها میزد که پیشش راحت باشم و هر زری که میخواهم بزنم او مرا قضاوت نمیکند و پیشم است و سعی میکند حالم را خوب کند و ا این حرفهای قشنگ قشنگ که باعث شد من کراش زدنم گل کند و باهایش لاسهای شدید بزنم. با هم تا صبح بیدار بودیم. البته او نزدیکهای چهار خوابید چون مدرسه داشت، من نمیدانستم مدرسه داشت وگرنه زودتر تشویقش میکردم که بخوابد. و بعد به خاطر آن حس قشنگی که بهم داده بود نمیدانم چه مرگم شد و بهش گفتم رویش کراش دارم، سوای اینکه به تینا و اینها فکر کنم. او آن اوایل ری اکشن خاصی نشان نداد، یعنی نه لیوان مارتینی روی صورتم خالی کرد، و نه گفت که من هم همینطور. و با توجه به حرفهای محبت آمیزش به این پی بردم که فرندزونایزیدیئیشن شدم و سریعن مووآن کردم و گفتم خب پروژه ی جدید به فنا رفت ولی به جایش میتوانم پروژه ی تینا را دوباره روی میز کار پهن کنم و شراب قرمز بنوشم. و همین کار را هم کردم. اما همان جا ها که اوضاع داشت با تینا خوب پیش میرفت محمد صلاح گفت که دوستم دارد و خودتان میتوانید بقیه اوضاع را پیشبینی کنید. و بدبختی اینجا است که من در برک آپ کردن افتضاحم. یعنی من هر دفعه که با یکی برک آپ کرده ام تهش به این منجر شده است که اسم بچه هایمان را انتخاب کرده ایم و نمیدانم واقعن مشکل کوفتی ام چه است؟ و خیلی حس بدی ا اوضاعی که درش قرار دارم دارم و نمیدانم چه غلطی بکنم. و یک بدی دیگر این است که محمد صلاح جوری مرا دوست دارد که حس میکنم من هم همانجور آنیتا را آن موقعها دوست داشتم و این باعث میشود ا خودم متنفر شوم. و میدانید موضوع این است که فکر نمیکنم حتی اگر یه دختر هم بود باز آمادگی رابطه و اینها را داشته باشم. و همین. نمیدانم چه غلطی بکنم در رابطه با محمد صلاح.

رابطه ام با تینا هم تا دیشب داشت خوب پیش میرفت. یعنی همدیگر را داریم بهتر مینشاسیم و او موجود مهربانی است و خیلی عجیب و غریب است، یعنی عجیب و غریب بودنش ا مدلی است که من عجیب و غریب هستم و این عجیب و غریب است. حس میکنم حس نزدیکی ای به من دارد و با بقیه قدر من راحت نیست و این حس خوبی را به من دست داده میدهد. و با هم زیاد صحبت میکنیم هر چند که حرفی برای زدن نداریم و جفتمان لال هستیم و برای همین ا یکدیگر سوالای مسخره میپرسیم مثل اینکه ترجیح میدهی چه کسی را بکشی؟ یا ترجیح میدهی چطوری بمیری؟ و من هر روز که او نیست میگویم دلم تنگت شد و او هیچوقت این را نمیگوید. او اکثر حرفهایش این است که "ای بابا"، "پوف"، "پوفف"، "پوففف"، "-_-"، "-.-" و کلن با همین سه چهار عبارت باهایم حرف میزند. ولی او یک بار گفت که دل او هم تنگ شده و این باعث شد من ذوق کنم و مثل چندلر برقصم. خلاصه که همه چیز واقعن کیوت بود و با همدیگر خوشحال بودیم تا که دیشب ازش پرسیدم به خدا اعتقاد داری؟ و او گفت نه. و این مرا عصبانی کرد. و بعد ازش پرسیدم فیفا دوست داری؟ که او باز هم با نه جواب داد و سر این یکی دیگر واقعن در حد فاک عصبانی شدم. شاید کافر بودن را بتوانم بیخیال شوم و به رویم نیاورم ولی اینکه یکی فیفا دوست نداشته باشد دیگر جای هیچگونه رحم و محبت ندارد. و سر همین دو "نه" حس میکنیم رابطه مان به جایی نمیرسد.
حقیقت این است که رابطه ام کلن با این دو دختر به جایی نمیرسد و من با یک دختری که سه چهار سال است مینشاسم و کک و مک دارد، و به خدا و پیغمبرش، یعنی فیفا، ایمان دارد به جایی میرسم. و نمیدانم چه غلطی بکنم که اوضاع را درست کنم:( و واقعن حس لاشی بودن و ناناحن بودن دارم. و لطفن مرا بکشید. بدون درد بکشید. و دیگر وقتم را نگیرید چون میخواهم بروم بیگ بنگم را ببینم.


دلم هوس یک غذای درست و حسابی را کرده است. غذای درست و حسابی یعنی چیکن استراگانوف با پلو و سیب زمینی سرخ کرده. فکر کنم پلو جدای چیکن استراگانوف است برای همین او را (بله او، چون پلو یک شخصیت مهم و اصیل است.) جدا گفتم، البته فکر کنم سیب زمینی سرخ کرده روی همان چیکن استراگانوف است ولی خب چون عقلم نمیکشید جدا گفتم. من بیشتر اوقات عقلم نمیکشد. به جز چند دقیقه پیش که پدرم گوگل کرُم مشکی اش را نشان داد و گفت این را سفید کن و من در دو ثانیه سفیدش کردم و ذوق کردم. پدرم هم ذوق کرد چون با چشمان درشت شده نگاه کرد و بعد اینکه سفید شد شروع به دست زدن کرد و گفت هورا و بعد دوید و با کله در کالسکه اش شیرجه زد. خلاصه که فقط همین یک بار در چند سال اخیر عقلم کشید. البته اگر آن دفعه که میخواست را حساب نکنیم. برگردیم به غذای درست و حسابی. غذای درست و حسابی در بیشتر اوقات قرمه سبزی است، با پلو، بی پلو، با ، بی . قرمه سبزی در هر حال یک غذای درست و حسابی است حتی اگر آن را در پیاله بریزی و به شکل آش رشته بخوری. اگر آن را در پیاله بریزی و به شکل آش پشت پا بخوری دیگر کمتر درست و حسابی است برای همین مهم است که مثل آش رشته خورد. به هر حال، قرمه سبزی غذای درست و حسابی است. ولی خب الآن دلم هوس یک غذای درست و حسابی کرده و آن هم فقط چیکن استراگانوف است. با پلو و سیب زمینی سرخ کرده. فکر کنم پلو جدای چیکن استراگانوف است برای همین او را (بله او، چون پلو یک شخصیت مهم و اصیل است.) جدا گفتم، و قسمت سیب زمینی را دوباره تکرار نمیکنم چون این تکرار کردن را در پست قبلی حرکتش را زدم و الآن فقط گولتان زدم که دارم آن حرکت را دوباره میزنم چون ندارم آن حرکت را دوباره میزنم چون اگر دوباره همان حرکت را بزنم هم دیگر قابل پیش بینی میشوم هم این حرکت شورش مسخره میشود و من بدم می آید شور یک چیز را مسخره کنم. ا کفشهای تابستنی و انگشت پای آدمها هم بدم می آید. خصوصن اگر انگشت اشاره بلندتر باشد. این را نیز بگذریم. چرا گیر داده ام به چیکن استراگانوف؟ چیگن استراگانوف غذایی بود که مادرم میپخت و قبل آن ندیده بودم کسی بِپُختَد؛ حتی در فیلمهای خارجی. برای آنهایی که ا من و زندگی من اطلاعات چندانی در دست ندارند، با توجه به سلبریتی بودنم و اطلاعات چندانِ در دست، باید در اینجا بگویم که *اسپویلر آلرت* مادر من چند سال پیش مرده است. برای همین هم گفتم که او چیکن استراگانوف "میپخت". من چیکن استراگانوف را دوست داشتم. مزه ی شاهانه ای میداد. یعنی آدم بعدش فکر میکرد شاه است و دستش را میداد بقیه ماچ کنند. ولی حقیقت این بود که این خود غذا بود که شاهانه بود و من عاشق این بودم که دستش را ماچ کنم. و کف پایش را. و گردنش. وای که گردنش! مادر من خیلی مهربان بود و یادم است که یک بار دوتایی این غذا را میخوردیم. من و مادرم اکثرن دوتایی غذا میخوردیم چون بقیه سر کار و اینها بودند. دیشب خواب مادرم را دیدم. ا پشت بغلش کردم. مادرم حقیقتن در واقعیت کوچولو بود. فکر کنم 160 سانترش بود، شاید 163، ولی منظورم قد و اینها نیست؛ کوچولو بود. مثلن پسردایی ام یک دختر کوچولو دارد به اسم آندیا به که خوشکل میگوید "اوجل"؛ مادر من هم در همان حد کوچولو بود. و من همیشه مسخره اش میکردم برای این کوچولو بودن و با هم با صدای بچگونه حرف میزدیم، حتی وقتی همسن الآنم بودم و نره خری شده بودم برای خودم و ریش و پشم داشتم، و هی بهش میگفتم کوچولویی، مثل بچه کوچولوها دست و پایت مچ ندارد، گردن هم نداری، و کلی میخندیدیم.

بابایم صدایم میکند که بروم قرمه سبزی، اه م تو این غذا، بخورم. بگذارید بروم و چاق و چله بشوم بعدش میگذارم دست های آردیتان را ا زیر در دربیاورید و کانم را بمالید. و بعدش هم بقیه این چیز ها را تعریف میکنم. (البته خب شما دارید پست میخوانید و متوجه رفتن و آمدن من نمیشوید ولی کرمم گرفت که توضیح بدهم همه چیز را. من خیلی کرمو هستم.)


خب الآن شامم را خوردم و آمدم. شام تخمی ای هم بود دلتان نخواهد. یعنی بد هم نبود. یعنی میدانید؟ پدرم بعضی اوقات اعصابم را حرام میکند. مثلن آمده است و میگوید شام میخوری؟ میگویم بله. میگوید خودت داغ کن پس من نمیخورم بیران بوده ام کار و مار دارم و اینها. و بعد من پاشده ام بروم داغ کنم نمیگذارد و میگوید باید بریزم تو قابلمه فلان ملان، انگار که مثلن اولین بارم باشد بخواهم غذا را داغ کنم. و بعد گرفته داغ کرده است و میگوید امیر بیا. بعد رفته ام و میبینم خورشت قرمه سبزی آنقدر آب داخلش تبخیر شده است که دیگر خوراک قرمه سبزی است. بعد میگویم چقدر خشک شده این. اینجوری که به در بگویم دیوار بشنود. آخر انگار دریای خزر را گرفته داغ کرده است دریاچه ارومیه تحویل داده است. پدرم بعضی غذاها را بعضی اوقات خوشمزه درست میکند؛ اما اکثرشان را در داغ کردن گند میزند و یک چیز دیگر تحویل آدم میدهد. خلاصه گفتم این چقدر خشک شده است ولی به تخم کسی نبود و پدرم سرش با کانش بازی میکرد. شاید برگردید بگویید "خب او پدرت است ا صبح تا شب زحمت میکشد و شب هم باید بیاید غر زدنت راجع داغ کردن غذا را تحمل کند؟ کمی احترام بگذار و اینها!"، چون همیشه عده ای چاقال هستند که پیدا شوند و ا اینها بگویند. کس میگویند. یعنی میدانید پدر مادر ها ا آدم ارث پدرشان را طلب دارند. رو مخ هستند. اینجوری هستند که میروند و بچه میزایند و توقع دارند بچه شان یک پخ خاصی بشود که خودشان عرضه ی آن پخ خاص شدن را نداشته اند. همیشه پدر مادر ها میخواهند بچه شان پخ خاص شود، و بهتر ا خودشان هم شود. مثلن تا حالا ندیدید پدری که دیپلم دارد بیاید و به فرزندش بگوید پسرم من فقط ا تو میخواهم تا دوم دبیرستان تحصیل کنی. آن ها همیشه میخواهند بچه شان دکتر یا مهندس یا یک پخ خاصی در فامیل شود و هیچوقت کمتر ا نوزده نگیرد. پدر مادر ها احمق و پررو هستند. تازه غذا هم نمیتوانند داغ کنند. واقعن پدر مادر ها روی مخ هستند و هیچوقت هم آدم را درک نمیکنند و همیشه فکر میکنند خودشان درست میگویند و همیشه پول ندارند. در حالی که دارند. زیاد هم دارند. هر وقت که دیدید پدر مادر تان سر خریدن چیزی چس میکنند و میگویند گران است و اینها بدانید زر میزنند و کلی پول در گافصندوق دارند که بعدن بهش میزنند. مثلن میروند ماشین میخرند. یا یک چیز احمقانه ی دیگر. پدر مادر ها احمق هستند. اگر باهوش بودند هیچوقت پدر و مادر نمیشدند. مثلن بتمن میشدند. یا یک پخ خاصی که انتظار دارند یکی دیگر شود. اینها را بیخیال. داشتم میگفتم.


مادرم همیشه کوچولو بود، انگار که بچه ای پنج شش ساله باشد. و من دیشب در خواب ا پشت همان جثه ی کوچولوی همیشگی اش را بغل کردم، ولی یه حسی داشت، جوری که انگار این دفعه من کوچولو بودم، جوری که حتی دستهایم به خاطر کوچولو بودنم نتواند دورش گره بخورد، و جوری که خیلی دلم برایش تنگ باشد و نخواهم هیچوقت ولش کنم بغلش کردم. و بهش گفتم "دوستت دارم.". یادم نمی آید که اصلن در زندگی ام این جمله را به مادرم گفته بوده باشمش. وقتی هم بیدار شدم حس تخمی ای داشتم. یادم افتاد بعد مرگ مادرم چیکن استراگانوف نخورده ام و فکر نکنم حالاحالاها هم بخورم. دلم چیکن استراگانوف میخواهد، با پلو، و سیب زمینی سرخ کرده و مادرم.


خیلی خسته ام و متنفرم که چیزهایی که مهم بود را یادم میرود تا تعریف کنم. همچنین ا موهای در حال ریزشم که به طرز عجیبی چرب هم هستند متنفرم. ا همه چیز و همه کس متنفرم. جز تینا.
امروز صبح، یعنی دوازده و نیم، در مسیر اول مترویی که سوار میشوم جای نشستن گیر آوردم. کتاب بالاتر ا هر بلندبالایی، یا یک همچین چی ای، سلینجر را درآوردم. فکر کنم تمام داستانهای سلینجر را خوانده ام ولی خب مشکل این است که ایران خیلی تخمی است و هر که با ننه اش قهر کرده آمده چند داستان سلینجر را ترجمه کرده و در یک کتاب چاپ کرده است و مثلن سر همین میبینی شش کتاب است که همه ی داستانهایشان مشترک است و هر کدام فقط یکی دو داستان متمایز دارند و این شتم را درمیاورد. و مثلن همین بالاتر ا هر بلندبالایی را که خواندم فهمیدم همان تیرهای سقف را بالا بگذارید نجاران و سیمور: پیشگفتار است و اعصابم خورد شد چون من هیچوقت یک کتاب را دو بار نمیخوانم یا یک یک فیلم را دوباره نمیبینم. البته ا وقتی وارد سن بلوغ شدم این قانون به اجرا درآمد وگرنه قبلش شگفت انگیزان را بالغ بر تمام چشمهای عالم دیده بودم. اما خب به هر حال کتاب را تا جایی که خط عوض شود خواندم و راستش را هم بخواهید دقیق و درست و حسابی یادم نمیامدش.
به اولین کلاسم، که شیمی فیزیک است، دیر رسیدم. من همیشه به همه چیز دیر میرسم. در این متن منظورم مکانهایی که قرار است سر وقتی معین برسم است. وگرنه به همه چیز دیر میرسم. مثلن به انزال دیر میرسم. یا به دوست دختر. البته خب واقعن ناراحت نیستم ا این دیر رسیدنها. مثلن همین هفته ی پیش دوشنبه به آزمایشگاه آلی 2 دیر رسیدم و استاد مرا با دو دختر به نامهای، خانم هوشیاری و خانم پورسجادی، همگروه کرد و من ا این موضوع بسیار خشنود و خرسند و سربلند و خوشحال و خرم و باهوش شدم. خلاصه همان روز خانم هوشیاری شماره ام را گرفت که برای آزمایشگاه گروه بزند و اینها. (که تا همین ثانیه هم نزده است. فکر کنم آنقدر هُل بوده ام که شماره ام را اشتباه نوشته ام.) حس میکنم صمیمیت بیشتری بین من و خانم پورسجادی در جریان است تا خانم هوشیاری. چون آن روز موقع خداحافظی وقتی خانم پورسجادی در رختکن بود گفتم کوله ام را بدهد و او کوله ام را داد و ما عاشق هم شدیم و کردیم و بچه هایی به نام های عَبِد و لیلی به دنیا آوردیم. چشمهای لیلی به مادرش رفته است. چشمهای عبد نه به من رفته است نه به مادرش. من به عبد مشکوک هستم. بگذریم. خلاصه غیر کوله تحویل دادن منظورم این است انگار شیمی بیشتری بین من و خانم پورسجادی در جریان است و باهایش انگار راحتترم چون همان روز که قیف را گرفته بودم تا او رسوب و محلول را داخلش بریزد کلی میگفتم و او به هایم میخندید و من احساس جری ساینفیلد بودن میکردم. امروز که سر کلاس بودم یک ساعت تمام نشسته بودم تا استاد آنتراکت داد. بعد آنتراکت ا یارویی که کنارم نشسته بود، و انگار دوباره دارد دانشگاه می آید و سی سالش است و وسط درس استاد همه اش بلدبازی درمیاورد، پرسیدم جزوه تان کامل است و او گفت کامل است. من گفتم به م و حسابی خندیدم. ولی بعدش عذرخواهی کردم و خواهش کردم بگذارد ا جزوه اش عکس بگیرم. او گفت م را هم نمیدهم عکس بگیری. او شوخی کرد البته. چون جزوه اش را داد عکس بگیرم. حتی ش را. البته من خیلی اصرار کردم که نیازی ندارم ا آن عکس بگیرم ولی او اصرارم را کرد. بعد آنتراکت استاد حضور غیاب کرد و گفت خانم پورسجادی و خانم پورسجادی دستش را بالا برد و من پشمهایم ریخت. چون دقیقن یک ساعت تمام خانم پورسجادی صندلی جلویم نشسته بود و من متوجهش نشده بودم. در ذهنم گفتم یادم باشد بعد ا کلاس ا خانم پورسجادی بپرسم که خانم هوشیاری گروه آزمایشگاه را زده است یا خیر؟ استاد حضور غیاب کردنش را ادامه داد و به اسم من رسید. و بعد به اسم خانم هوشیاری. و من باز پشمهایم ریخت چون دقیقن یک ساعت تمام خانم هوشیاری صندلی جلویم (نه همان جلویی که خانم پورسجادی بود، یک جلوی دیگرم.) نشسته بود و من متوجهش نشده بودم. در ذهنم گفتم یادم باشد بعد ا کلاس ا خانم پورسجادی نپرسم که خانم هوشیاری گروه آزمایشگاه را زده است یا خیر؟ چون خود خانم هوشیاری بغل دستش نشسته است و اگر ا خانم پورسجادی بپرسم خیلی ویرد و احمق، که جلوه ی طبیعی من است، جلوه میکنم. استاد درس دادنش تمام شد. من منتظر ماندم تا خانم پورسجادی ا جایش بلند شود. وقتی بلند شد حواسش به من نبود، چون او ایستاده بود و من در کنارش وقتی روی صندلی نشسته بودم مثل یک کودک فالفروش آزاردهنده بودم که کسی نمیخواهد بهش توجه کند. دقیقن نیم ثانیه بعد کوچولو دست و بال زدم و میوت مآبانه لب زدم سلام. من انقدر بعضی اوقات میوت میشوم که موتزارت پسردایی ام است. او نگاهش بهم افتاد و تعجب کرد، شاید هم پشمهایش ریخت، و گفت ئه سلام. من این بار کمی با ولوم گفتم سلام. اگر ولم کنید تا پاسی ا شب فقط میگویم سلام. او گفت خوبی؟ و من گفتم مرسی. که ا جوابم متنفرم. متنفرم وقتی میگویند خوبی؟ بگویی مرسی. باید بگویی بله یا خیر. "مرسی" خیلی آنیتایی است و چیزهای آنیتایی خوب نیستند. او نذاشت مکالمه را ادامه بدهم و جوابم را عوض کنم و مثلن بگویم ممنون. و رفت و من لبخندی بر لب داشتم که توانسته ام با جنس مخالف صحبت کنم. میخواستم بایستم تا خانم هوشیاری هم ا جایش بلند شود تا سلام کنم و قضیه ی گروه را بپرسم ولی او خیلی فس فس کرد و من عنصر وجودی خجالت کِشنده ام گل کرد و خیلی ویرد و ربات مآبانه ا کلاس خارج شدم.
کلاس بعدی ام، که ریاضی در شیمی، بود را نرفتم. تصمیم گرفتم دیگر نروم. چون یک جلسه رفتم و استاد، که همسن دخترم بود و وقتی وارد کلاس شد من هنوز داشتم برنده (=) میرقصیدم چون فکر میکردم دانشجو، یا دختر یکی ا استادان است، کلی حرفهایی زد که باعث شد پشمهایم شدیدن فرو بریزند. ا این حرفها که هر جلسه میخواهد امتحان بگیرد و مشق میدهد و باید 32هزارتومان پول کتابش را بدهیم و امتحانش فلان و بیسار است. و هر کسی مرا بشناسد میداند که من همانقدری ا این حرفها فراریم که ا مسئولیت پذیری و شغل و روانشناس و دستفروشهای مترو.
در راه برگشت ا دانشگاه بودم و داخل متروستان نزدیک دانشگاه شده بودم. آنیتا را پنج قدم جلوتر ا خودم دیدم. دقیقن همان لباسهایی را پوشیده بود که مهرماه برای آخرین بار کنارش بودم و توانسته بودم لپش را بکشم پوشیده بود. من هم همان لباسها تنم بود. به این فکر فرو رفتم که جفت خانواده هایمان فقیر هستند. یا شاید هم وقتی یک لباس را دوست داریم آنقدر میپوشیمش تا به اجزای تشکیل دهنده اش تجزیه شود. دوستش هم کنارش بود. کمی آنورتر، دقیقن آنورتر، رفتم و ایستادم تا ازم دور شود. دلم نمیخواهست ریختش را ببینم. یعنی نمیخواستم او هم ریختم را ببیند. همین که من پس کله اش و کوله اش را دیده بودم برای افسردگی هفت جدم بست بود. بعد ا اینکه کاملن ا دیدم خارج شد به مسیرم ادامه دادم. اما او آنقدر کند است و مثل زنهای حامله راه میرود که من وقتی بالای پله برقی بودم هنوز میشد او و دوستش را در انتهای پله برقی دید. دوستش برگشت و مرا نگاه کرد اما نمیدانم مرا شناخت یا نه. و به آنیتا گفت که مرا دیده است. البته من احتمال میدهم که این را گفته باشد. راستش را بخواهید توقع دیدن آنیتا در متروستان را نداشتم چون مثل اینکه فرنام جانش ماشین دارد و هر دفعه با ماشین به خانه میروند. یا اول میکنند و بعد به خانه میروند. خلاصه که احتمال میدادم که یا امروز فرنام کلاس ندارد یا بهم زده اند که جفتش برایم پشیزی ارزش نداشت جدنکی. من فقط خانم پورسجادی برایم ارزش دارد. به پایین پله برقی رسیدم و سرم را کج کردم و مسیر سمت چپ را پیش گرفتم. آنیتا با یک پسر موفرفری میگفت و میخندیدند. پسر موفرفری را نمیشناختم. و کمی حسهای ی درم زنده شده بود اما بعد که یادم افتاد علیرضا جی جی، جیدال را دیس کرده است و بهش گفته است ببعی حسهای خوب درم زنده شد. آنیتا و دوستش و آن پسره وارد مترو شدند و من وارد مترو نشدم. نه برای آنیتا و اینها. چون شلوغ بود و فکر کردم متروی بعدی خلوتتر است. و درست هم فکر میکردم. البته جای نشستن گیر نیاوردم و بقیه ی کتاب سلینجر را نخواندم. ا دانشگاه تا خانه که قریب به بیست ایستگاه است هیچ جای نشستنی گیرم نیامد و زانوان و کمرم مردند. کل مسیر را آهنگهایی گوش دادم که درش گیتار برقی خفن میزنند. مثل زامبی، دریم آن، پردایس سیتی و قوقولی قو. دیگر نکته ی قابل توجهی ندارم جز اینکه من همیشه ا این کاغذتبلیغاتپخشکنیها کاعذ تبلیغاتی میگیرم تا کارشان پیش برود و احساس قهرمان بودن بهم دست میدهد؛ امروز آمدم ا یکیشان بگیرم و او گفت برای خانمها است و حرفش خیلی ی بود چون من فقط میخواستم به او کمک کنم ولی او کانی بازی درآورد.

ا همه ی اینها که بگذریم تینا را خیلی دوست دارم. دیشب خیلی شب خوبی داشتیم و کلی حرف زدیم. او بهم یک انیمه معرفی کرد و خیلی انیمه ی قشنگی بود و من تهش گریه کردم. البته من همیشه ته انیمه ها و انیمیشنها و استاپمشنها و کارتونها گریه میکنم. ما چند عدد مکالمه ی رمانتیک و جارب داشتیم که چندتاییش را به جزمین فروارد کردم و گفتم میشود برایم بروی خواستگاری اش؟ :( و این را ا صمیم قلبم گفتم. مثلن یک جای چتمان من گفتم دلشوره دارم و او گفت چه کار کنم نداشته باشی؟ و خیلی مهربان این حرف را زد و من گفتم اگر بگویم بغل پررو هستم؟ و او گفت نه و من گفتم بغل و او مرا بغل کرد و واقعن بهترین حس دنیا را در آن ثانیه داشتم. او بعدش گفت ناراحت نباش و من گفتم باشه و او گفت گه میخوری :))) بس است دیگر؛ همین قسمت کوچولوی مکالمه مان بس بود که بفهمید چقدر دوستداشتنی است و من عاشقش هستم.
امشب که داشتیم حرف میزدیم من مثل سگ خوابم می آمد و گفتم من الآن می آیم و کمی، حدود ده بیست دقیقه، چشمانم را بستم و چرت سبکی زدم. بیدار که شدم او دیگر آن نبود و تا همین حالایش هم نیست و من غمگین هستم و دلم گرفته است. حس میکنم یه چی کم است و یه چی ام را گم کرده ام. البته به جز آن ده هزارتومانی که دو سه ماه پیش در مترو گم کردم.


پ.ن: دیشب که خوابیدم یک خوابی شبیه همان انیمه ای که تینا معرفی کرده بود دیدم. احتمالن بعدن داستان کوتاهش کنم اگر آدم بودم.

جدیدن دستم به نوشتن و کار خیر نمیرود. دستم به جق فقط میرود. دستم به پدر و مادرش رفته است. البته خب طبیعی است؛ همه چیز به پدر و مادرشان میروند. ا هفته ی پیش تا الآن کلی اتفاق افتاد که حال تعریف هیچکدامشان را ندارم. جز این یکی که دقیقن فردا صبح همان روزی که پست چیکن استراگانوفی را گذاشتم در حال چت بودم و صدای همسایه می آمد که داشت به پدرم میگفت و پدرم خیلی متشخص بود و جوابش را نمیداد و من خیلی اعصابم خورد شد و شرتم را پوشیدم و به سمت در یورش بردم که خواهر و موادر یارو را آره. که البته یارو رفت در آسانسور و دیگر هیچوقت صدای نحسش را نشنیدم؛ و نشد خواهر و موادرش را آره. اما خب حس خوبی داشت که یکهویی بلند شدم و رفتم یارو را بزنم. حس آن قسمت فیلم *اسپویلر آلرت* استریت آتا کامپتن (2015) را داشتم که یارو می آید دم در و میگوید دوست دختر من اینجا است و داخل خانه بساط اُرجی به راه است و بعد همه ی اعضای ان دبلیو ای تمبانشان را بالا میکشند و با ای کی فرتی سون هایشان به دم در میروند و یارو پشمهایش میریزد و فرار میکند. حس همان انسانهای رنگین پوست رپر ای کی فرتی سون به دست دوست دختر مردم بکن را داشتم.

پدرم که در را بست و داخل خانه شد گفتم یارو خیلی زر میزد میخواستم خواهر و موادرش را آره. پدرم گفت بی ادب نشو و حرف زشت نزن. من گفتم ببخشینم، میخواستم خواهر و موادرش را بله.* بعد به پدرم گفتم حرص نخور و بعد بغلش کردم. با خودم می اندیشیدم مادرم را که نمیتوانم بغل کنم. حداقل پدرم را بغل کنم. و اگر میشد تینا را. اما تینا دور است.

راستی تینا را خیلی دوست دارم ولی هنوز مطمئن نیستم که چه خبر است. یعنی حال و حوصله ی تعریف این یکی را هم ندارم ولی خب رابطه ی عجیبی داریم. یعنی مثلن ا طرفی مثل آنیتا چس است و ا طرفی مثل مهرک مهربان و دوستداشتنی است و ا طرفی مثل خودم عجیب غریب است ولی شبیه هیچکدام ا این اسمهایی که گفتم نیست. اما خب هر چه که هست وقتی بهم بغل میفرستد یا میگوید دلش تنگ شده است، که خیلی به ندرت این کار ها را انجام میدهد، مثلن ماهی یک بار، من خیلی ذوق میکنم و همینش هم خوب است. اما در کل نمیدانم. یعنی ا طرفی اینجوری هستم که میخواهم گیو آپ کنم و حس میکنم من مرد رابطه و دوست پسر دختری به این خوشکلی بودن نیستم و ا طرفی اینجوری هستم که فکر میکنم او عاشقم است ولی زمان میخواهد تا بتواند احساساتش را ابراز کند تا با هم رل بزنیم. زمانی میانگینی، قریب به هجده سال.

همانطور که گفتم حال تعریف و اینها را ندارم. کاش میشد افکار مغزم را با چوبدستی بگیرم و بکشم و خالی کنم در قدح اندیشه ای تا خودتان با چشم خودتان ببینید چه خبرم است.

دلم برای اما واتسن هم تنگ شده است. خیلی وقت است حرف نزده ایم. حدود 21 سال است که حرف نزده ایم.


ناراحتم. مثل سگ ناراحتم. امروز یک دختری که دورادور میشناسمش، و پاهای قشنگی هم دارد، که اصلن برای همین میشناسمش وگرنه دلیل دیگه ای وجود نداشت، بهم در اینستاگرام دیرکت داد و حرف زدیم و قرار شد برویم بیران و اینها. و من نمیخواهم بروم بیران و اینها و برای همین ناراحتم. یعنی میدانید؟ اگر مثلن چند ماه پیش، و یا حتی چند هفته پیش بود میخواستم بروم بیران و اینها و خوشحال هم بودم و همه را به عروسی بزرگ داخل کانم، که به اندروسی (ترکیب اندرونی و عروسی) معروف است، دعوت میکردم؛ اما الآن به دلایلی ناراحتم. یکیش این است که کلن بیران رفتن و برقراری ارتباطات اجتماعی برایم سخت است. من اگر یک کتاب براساس خودم مینوشتم اسمش را میتوانستم بگذارم "مزایای مثل سگ منزوی بودن". یعنی میدانید؟ من باید با یک فرد حداقل بیست و هشت سال در اینترنت حرف بزنم تا بتوانم باهایش بیران بروم چون در غیر این صورت به اندازه ی بسیار زیاد ویرد و در مواردی چندش هستم. البته اینکه اگر با یکی مدت زمان طولانی در اینترنت حرف بزنم و بعد بیران برویم دلیل بر این نمیشود که دیگر ویرد و در مواردی چندش نباشم، فقط مسئله این است که در این حالت یارو مرا میشناسد و میداند الآن ویرد و در مواردی چندش هستم و تعجب نمیکند و به 110 و 911 زنگ نمیزند و ا دستم فرار نمیکند. حال این ارتباطات اجتماعی بسیار سختتر و زجرآورتر و عذابآورتر هم میشود وقتی یارو جنس مخالف باشد. چون من همه اش فکر میکنم که او همه اش دارد فکر میکند که میخواهم بکنمش در حالی که شاید او حتی ندارد فکر میکند که من میخواهم بکنمش ولی خب من مغزم احمق است و همه اش دارم فکر میکنم که او همه اش دارد فکر میکند که میخواهم بکنمش حتی اگر نداشته دارد باشد به آن فکر کند. به چه؟ به این که من میخواهم بکنمش. و من نمیدانم مثلن کجا برویم؟ یا اگر دعوا شد باید چه کنم؟ یا اگر گشت خواست بگیرتمان با سرعت سی و پنج کیلومتر در ساعت بدوم یا سی تا هم کفایت میکند؟ یا اصلن هیچ ایده ای درباره ی سفارش دادن و حساب کردن و اینها ندارم و این را میشود راجع به من کاملن به وضوح متوجه شد چون هر جا نشسته ام با ذوق آن خاطره را تعریف کرده که آنیتا پول کافه مان را حساب کرد. و ا همه ی اینها که بگذریم من خیلی کمحرفم. یعنی اینجوری هستم که تا حداکثر جایی که بتوانم با پانتومیم حرفم را میزنم و خیلی زورم می آید دهنم را باز کنم دو کلمه حرف بزنم. من خیلی زورم می آید هر کاری بکنم. به جزء خودیی. و کلن منظورم این است که همه ی این چیزها برایم خیلی سخت است و عذابم میدهد. و من حتی در سلام و خداحافظی کردن هم مشکل دارم چون نمیدانم بین دست دادن و دست ندادن و لپ ماچ کردن و بغل کردن و لب گرفتن و خوردن مچ پا باید کدام را انجام دهم. واقعن نمیدانم. و حالا همه ی اینهایی که گفتم و آنهایی که یادم نیامد و نگفتم دلایل کلی ای هستند که ا بیران رفتن بدم می آید. یک سری دلایل هستند که الآن به دلیل نحوه ی زندگی ام مستثنائن وجود دارند. مثلن یکیش وجود تینا است که راستش را بخواهید عاشقش شده ام و همه اش منتظرم 13 فروردین شود تا بروم و بهش بگویم عاشقت هستم. چرا 13 فروردین؟ چون اگر او هم همین حس را داشت که هیچی، ولی اگر دیدم او عقیده ی دیگری دارد میتوانم بگویم "دروغ سیزده! اهه اهه" و قضیه را جمع کنه ام. البته شما خارجی هستید و نمیدانید دروغ سیزده چه است. همان آپریل فو خودمان را میگویم. دلم برای حمید همین وسط این نوشته ها تنگ شد. چون حمید خیلی مهربان و فهمیده است و نظرهای محکمه پسندانه میدهد. خلاصه داشتم میگفتم یک دلیل دیگری که بدم می آید جدیدنها با دختران (البته غیر نوللا و سارا و درسا و این دوستان مهربانی که این همه سال در کنارم بوده اند.) بیران بروم این است که میخواهم کم کم خودم را به تینا متعهد و پایبند کنم و دیگر و دراگ را کنار بگذارم و مثل یک پسر خوب جقم را بزنم. آخر میدانید؟ تینا واقعنکی خیلی قشنگ است :( و بعضی اوقات یکهو یک چیزهایی میگوید که قلب من تالاپ تولوپ میزند و ذوق میکنم ا آن همه قشنگی و مهربانی اش. تازه در بعضی عکسها زبانش را هم بیران میاورد، و خدا میداند که من ا سال 1946 به این حرکت علاقه ی فراوانی دارم، و خیلی کیوتتر میشود وقتی آنجوری میکند و در بعضی عکسهای دیگر هم شبیه لانا دل ری است، و خدا میداند که من عاشق لانا دل ری هستم.
به هر حال، با همه ی این دلایل که گفتم، آن دختری که دورادور میشناسمش، و هنوز پاهای قشنگی هم دارد، شماره ام را گرفت که هر وقت بیران رفتنی بود زنگ بزند برویم و اینها و من هم چون خجالتی هستم نتوانستم در مقابل موافقت مقاومت کنم. و گفت با دوستش هم می آید. و این خیلی خوب است. چون اگر دوتایی میرفتیم من خیلی ویرد بودم. اینجوری حداقل ویرد بودنم بین دو نفر تقسیم میشود و برای هر کدام نصفه ویرد هستم. البته ممکن است محاسباتم غلط ا آب دربیاید و برای هر نفر دو برابر ویرد باشم مثلن. خلاصه من هم به ممل، دوستی که ا پنج یا شش سالگی میشناسمش، پیام دادم و گفتم من و تو و دو دختر دیگر بیرون و اینها، و او هم گفت "باشد ولی من فقط نگاه میکنم چون رل جدی دارم."؛ و من روحم هم خبر نداشت که کی رل جدی زده و آن قدر متعجب و هل شدم که یادم رفت بگویم "شیرنیییییی!". خلاصه یعنی من کل امیدم بر آن بود که ممل باهایم با آنها بیران بیاید و مجلس را در دست بگیرد و مخ هر دویشان را بزند تا من بروم و به تینایم برسم ولی خب رل جدی زده و نقشه ی من نقش بر آب شده است. به هر حال، نمیدانم واقعن، شاید هم رفتیم و کس گفتیم و خوش هم گذشت. کسی چه میداند؟ مگر نه؟ امیدوارم اینطور باشد. شاید هم امیدوارانه مردم قبل اینکه آن روز کذایی سر برسد. کسی چه میداند؟ دعایم کنید.

جدیدنها دستم به موس نمیرفت. یعنی وقتش را هم نداشتم راستش را بخواهید. بیشتر وقتم را داشتم صرف عملهای جراحی مهم بیماران رو به مرگم که دتسشان به دامنم بود و چت کردن با تینا میکردم. و غیر اینها هم بیران میران بوده ام. جدیدنها بیرانهای خوب رفتم. آن روز با عین و نوللا و سارا خیلی خوش گذشت و واقعن ناراحتم روزهایی که خیلی خوش میگذرد را نمیشود تعریف کرد، فقط میشود حسش را تا آخر عمر ذخیره ی جان کرد. یک روز دیگر هم با عین و نوللا و سارا ولی این دفعه بی نوللا رفتیم. باز هم خوش گذشت. کلن با این سه چهار نفر بیران خوش میگذرد. دیروز هم با شیدا به سینما رفتیم و متری شش و نیم را دیدیم. متری شش و نیم *اسپویلر آلرت* قشنگ بود. البته قسمتهاییش که پیمان مُعادی (خودم میدانم مَعادی درست است ولی لذت عجیبی توی مُعادی گفتن وجود دارد که نمیشود وصفش کرد.) درش بود را بیشتر دوست داشتم. قسمتهاییش که نوید محمدزاده بود را هم دوست داشتم ولی کمتر، چون شبیه همه ی فیلمهای دیگری بود که نوید محمدزاده درش است و همه اش همین شکلی است که است. این قسمتها را این رنگی نوشتم که مثلن اسپویل و اینها نشود. اسپویل خیلی مهم است که نشود. من و شیدا خیلی ساکت بودیم و حرفهای زیادی نداشتیم، البته همین حرف نزدنهایمان هم جارب بود و چند مکالمه ی قشنگ هم داشتیم که الآن یادم نمیاید خدا مرا لعنت کند:( فقط یک دانه را یادم است که قبلن هم در جای دیگری گفته ام که در اینجا هم میاورمش. و ا عمق معذرت خواهینگی ام معذرت میخواهم ا کسانی که این مکالمه را قبلن خوانده  اند.


شیدا: اون تابه شکل لاکپشتهای نینجاست.
من: آره. همه شون همینجورین.
شیدا: من اسم شخصیتاشونو یادم نمیاد.
من: من یادم میاد. آبیه لئوناردو بود.
شیدا: نارنجیه چی بود؟
من: مایکل آنجلو.
شیدا: آهان آره.
من: قرمزه رافائل بود. بنفشه هم دوناتللو.
شیدا: چه خوب یادته!
من: اوهوم. حافظه بصریم خیلی قویه، مریم.


دیروز قبل اینکه با شیدا بیران برویم به اداره ی پست رفتم. با تینا چند دفعه ای راجع به پست و نامه و اینها صحبت کردیم و قرار شد به یکدیگر نامه بدهیم و خدا مرگمان بدهد اینقدر که کیوت و شاعرانه هستیم. نامه نوشتن شاعرانه است در حالی که هیچکدام ا شاعران در عمرشان نامه نداده اند. مثلن مطمئنم حافظ شیرازی حال نداشته است تا بقالی برود چه برسد به اداره ی پست. آن روز دوست تینا، سپهر، رفته بود نامه، و مخلف یا شاید مخلفات دیگرش، که من فقط ا وجود یک نقاشی انیمه مآبانه ا خودم که تینا با هنرمندی بسیار کشیده اش با خبرم، ی تینا را پست کند که دیده بود اسم و فامیلی مرا نمیداند و تینا هم فقط ا من یک اسکرینشات ا چتمان داده بود که درش آدرس و کدپستی را گفته بودم و اسمم "هویج" سیو شده بود. عاشق این هستم که تینا بهم میگوید هویج. خیلی عاشق این هستم. عاشق خود تینا هم هستم. کجا بودم؟ آهان. بعد دوستش بهش گفته بود من الآن روی گیرنده بنویسم هویج؟ و تینا خواسته بود زنگ بزند که اسمم را بپرسد که شارژ نداشته بود و دوستش، رکسانا، زنگ زده بود که چون من نمیدانستم شماره ی کیست ترسیده بودم و جواب نداده بودم. حقیقتن من 96% تلفنها را جواب نمیدهم چه بشناسم چه نشناسم. و بعدش که تینا ماجرا را تعریف کرد دیوخ گفتم که حمام بوده ام. و کمی وجدان درد دارم. زیاد وجدان درد ندارم چون من بیشتر اوقات مثل سگ دروغ میگویم. ولی خب حقیقتن چون تینا را خیلی دوست دارم ناناحنم که دیوخ گفتم. شاید بعدن راستش را گفتم. بعدن یعنی وقتی که مثلن ازم شش بچه داشته باشد و وقتی راستش را گفتم و پشیمان شد دیگر راه برگشتی نداشته باشد و همه ی پلهای پشت سرش ویران شده باشد. خلاصه تینا مجبور شده بود دوباره دیروز برود پست به خاطر جواب ندادن من. و من هم دیروز پست بودم. یعنی جفتمان در یک روز پست و اینها کردیم که به نوبه ی خودش گوگولی بود. قارچ نارنجی را یادتان است؟ تولدش دی ماه بود ولی هی نمیشد کادوهایش را پست کنم. دیروز گفتم حالا که دارم میروم نامه ی تینا، و یک جوراب گربه ای گربه ای، را برای تینا پست کنم، بگیرم کادوهای قارچ نارنجی، که متشکل ا یک کتاب هری پاتر و سنگ کیمیا نوشته ی جی.کی. رولینگ و یک جوراب گردالی گردالی نارنجی، که برای خودم هم یک جوراب عینن عین آن و یک جوراب دیگر به طرح گردالی گردالی تو خالی سبز برای خودم با این فلسفه که آن گردالیهای توپر نارنجی جوراب قارچ نارنجی گردالیهای توخالی جوراب سبز من را پر میکند و این نشاندهنده ی کامل شدن من با وجود قارچ نارنجی است خریده بودم، بود، را هم پست کنم. دیروز که به پستخانه رسیدم نوبت گرفتم و بیست تن اینها مانده بود تا نوبتم شود. شاید هم شانزده. بعد رفتم و ا آقای بسته بندی کننده، پاکت گرفتم که چیز میزهایشان را داخلش بگذارم. بعد یکهو با سرعتی نزدیک به سرعت نور این بلندگوها شروع کرد شماره ها را خواند و هیچکس نبود که برود تا کارش را بکند. و من خیلی هل هلکی ای اسمها و آدرسها را نوشتم و همه ش حس میکردم مال این یکی را برای آن یکی فرستاده ام و برعکس. و یک نفس راحت نتوانستم بکشم تا وقتی درست به دستشان رسید. قارچ نارنجی خیلی ا کادوهایش ذوق کرد و کلی گوگولم شد ا ذوق زدگی شدنش. و دلم خواست میتوانستم بغلش کنم در آن لحظه که هی داشت ذوق و شوقش را بر در و دیوار صفحه چتمان میکوبید. و راستش دلم هم برایش تنگ شد. تینا هم نامه ام را خیلی دوست داشت و کلی حرفهای گوگولیانه ای بهم زد که همه شان را فروارد کردم تو سیودمسیجهایم. البته هیچوقت پیش نمیاید آدم واقعن ببینند چه در سیودمسیجهایش دارد، ولی خب، منظورم این است که حرفهایش خیلی برایم ارزشمند و قشنگ بود و زیاد خوشحال و لپ گلی ام کرد و تینا واقعن خیلی مهربان و کیوت است. منتظرم زودتر نامه اش برسد تا بتوانم دوباره برایش نامه بنویسم.

دیگر مثل جوانیهایم، یعنی هفته ی پیش، حال ندارم ا جزئیات رابطه ام با تینا و بقیه بگویم اما همینقدر را بدانید که تینا خیلی کیوتتر ا خودش و حتی کیوتتر ا کیوت شده است و واقعنکی کلی حس خوب به من میدهد و جدنکی دوستش دارم و دلم میخواهد زودتر با اسب سفیدم بهش حمله کنم.


پ.ن: گفتم عکس کادوبندی شده ی چیز میزهایشان را اینجا بگذارم چون خیلی تخمی کادوپیچشان کردم و به نظرم آمد به نظر شما جارب میاید این مسخره بازیها. وگرنه به جایش مستندی راجع به پنگوئنها میگذاشتم. لیاقت که ندارید.



این برای قارچ نارنجی است،
و این پایینی هم برای تینا.



There's a girl named Molly
which I fuckin love her so fuckin much

I mean I love her more than Bob Marley
cause she's so amazing like apple watch



اون اولش رو که کوچیک نوشتم مثلن اینجوری در نظر بگیرین که مثل این فیلماست که اولش یه تیکه شعر یا متنه بعد شروع میشه:)))

خب. بذارین براتون یه داستانی تعریف کنم. من یه پسرم. یعنی یه مردم. و مردا، میجنگن. مردا برای هر چیزی میجنگن. چیزای متفاوتی که براشون خیلی ارزش داره. بعضیاشون برای خونواده میجنگن. بعضیاشون برای ثروت. بعضیاشون برای شهوت. بعضیاشون برای قدرت. (عن تو خونواده که با بقیه ش هم وزن و قافیه نبود تا سجع بیشتری داشته باشه متنم.) ولی من؟ ولی من برای هیچکدومشون. من برای عشق میجنگم. و البته و دراگ و لغزه ی آخر پیتزا.

من یه پسر تنها و مرموز بودم. یه جنگجو. یه شبح. یه سامورایی. کسی که شبها توی بار بشکه های آبجو رو خالی میکرد و فرداش طرفای نه صبح ا دنیا بیخبر بیدار میشد و جون تموم شهر رو نجات میداد. تازه با یه رهجه ی بریتانیایی غلیظم صحبت میکنم که فقط بازیگرای خاصی اینجوری بلدن صحبت کنن. مثل ترکیب تور و جیسن استاتهام میمونم. هر چی حالا. چند وقتی بود که داشتم نقشه میکشیدم. چند سال. میدونین؟ من یه بچه ی فقیر بی نام و نشون بودم که توی جنگل گم شده بودم. یه روز پادشاه که برای تمرین اسب سواری توی جنگل داشت اسب سواری تمرین میکرد من رو پیدا کرد و بلابلابلا و من شدم یه پسر فسقلی کوچیک که پادشاه به پسراش گفت اینم مثل برادر شما. ولی خب، بیشتر من انگار پادوی پسرای پادشاه بودم. هر کاری میگفتن باید انجام میدادم، و سریعن تازه. سعی میکردم باهاشون دوست باشم، مثل همون برادری باشم که پادشاه گفت، اما اونا اذیتم میکردن و همیشه منو به چشم کوچیک بودن و با چشم حقارت نگاه میکردن. میگفتن شاید اگه خیلی سعی کنی مثل خواهرمون بهت نگاه میکنیم. مسخره م میکردن. ناراحتم میکردن. همیشه حس میکردم که باهاشون فرق دارم، و فرق هم داشتم، و میدونستم هیچوقت دوستم نمیدارن. بهم میگفتن تو بین ما مثل گوسفند سیاه میمونی، و بعدن همون یه ذره دلخوشی ای که داشتمو هم با گفتن جمله ی "و به معنای واقعی کلمه، استعارتن نه." نابود میکردن. بلابلابلا و بزرگتر شدم. پسرای پادشاه داشتن تمرینای نظامی میکردن و ا این مسخره بازیا. با شمشیراشون جیرینگ جیرینگ میکردن و با تیرکموناشون جنیفر لاورنس بازی درمیاوردن و این چیا. به من اجازه ی اینکارو نمیدادن. نهایتش این بود که میذاشتن غلاف شمشیراشونو نگه دارم یا پرنده ول کنم هوا تا بهش شلیک کنن. وسط حرکتاشون پسر بزرگتر پادشاه با خورد زمین و من کلی خندیدم. یعنی پسر، نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم:)))) اشک ا چشمام داشت میومد ا خنده و دولا شده بودم و دستام روی زانوهام بود و ا ته دلم میخندیدم. بقیه همه ساکت شده بودن و بهم با تعجب و عصبانیت نگاه میکردن و خنده مو گستاخانه ترین واقعه ی تاریخ میدونستن. به زور خنده مو نگه داشتم، ولی فقط باعث شد که شدیدتر بخندم. پسر بزرگتر پادشاه ا زمین بلند شد و گفت چطور جرات میکنی؟ ولی این اوضاع رو بدتر کرد چون پشت سرش میشد جای باسنشو دید که روی گل زمین حکاکی شده و من شدیدتر ا همیشه میخندیدم. نهایتن پسرای پادشاه بهم حمله ور شدن، اما من ا خودم دفاع کردم و نذاشتم بهم آسیبی بزنن. حالا پسرای پادشاه ا قبلم ازم بیشتر متنفر بودن؛ برای همین مخ پادشاهو زدن که توی حموم فین کاشان کارمو یه سره کنن. وقتی جق میزدم گیرم انداختن و به دلیل بی عفتی تبعیدم کردن به یه جای خیلی دور. و من چند وقته که دارم نقشه میکشم تا برگردم و بجنگم. ولی نه برای انتقام، نه برای غنیمت، و نه برای تاج و تخت، گفتم که، برای عشق. توی مرتفعترین قسمت قصر یه دختری زندانیه. یه دختر خوشکل با موهای طلایی بلند. و من قراره نجاتش بدم. بعد کلی فکر و برنامه ریزی سوار اسبم میشم و به سمت قصر میرم. ا گرمای سوزان و برف و بوران میگذرم. ا جنگلای ترسناک. ا شبای تاریک. ا روزای روشن خداحافس. هر موجود پلید و قوی ای که بگین شکست میدم تا به قصر میرسم. چنت صت هزار سربازو شکست میدم و به پایین ساختمونی میرسم که دختر موطلایی توش زندانیه. باید ا ساختمون برم بالا ولی به اینجاش دیگه فکر نکرده بودم که چجوری. شاید بگین خب برو تو و ا پله ها برو ولی خب من چندصدهزار سربازو شکست دادم ولی هیچکدومشون کلید نداشتن. خلاصه کلی سعی میکنم ا این دیوار کاملن صاف و بدون هیچ جای ترک و برآمدگی برم بالا. یعنی دیواره کاملن مثل بچه صاف و صیغلی بود. یعنی در این حد که فکر کنم معمار وقتی این قسمتو تموم کرده گفت خب حالا پودر بچه بزنین بهش. خلاصه یکم تلاش میکنم. هی میپرم و دیوارو بغل میکنم و سُر میخورم. آخرسر اون سرشو ا پنجره میاره بیرون. کلی ذوق میکنم. بهم میخنده. میره عقب، و همه ی موهاشو میندازه پایین. موهای طلاییش که کلی متره. ذوق زده موهاشو میگیرم و میرم بالا. به پنجره میرسم و میرم توی اتاقش. میگم مرسی به خاطر موها. با ذوق میاد بغلم کنه. بغلم میکنه و من خشکم میزنه. شروع میکنه به تند تند حرف زدن. نمیدونم ا اینکه چند وقته اون توئه و چقدر تنهائه و چقدر خوشحاله من اومدم و اینا. بیحوصله میگم باشه باشه بسه زر نزن. میخوره تو ذوقش و ساکت میشه. با بغض میگه یعنی برای نجات من نیومدی؟ میگم نه، اون خانمی که خدمتکار تو بود هنوز هست؟ اون خانمی که خوشکل بود و یه لهجه ی بامزه ای داشت. ناراحت میگه پس برای اون اومدی. آره هنوز هست. فکر کنم الآن توی آشپزخونه باید باشه. میگم مرسی، ناناحن نباش حالا. به در اتاقش نگاه میکنم. دورخیز میکنم و با سریعترین سرعت ممکن سمتش میدوام و با اولین ضربه در راحت باز میشه و ا پله های رو به روش میفتم. با کلی درد برمیگردم بالا و با تعجب میپرسم درت قفل نبود؟ میگه آره. میگم یعنی چی؟ یعنی این همه سال باز بود؟ میگه آره. میگم پس چرا همه فکر میکنن تو حبس شدی؟ میگه چون میخواستم اینجوری فکر کنن که ببینم کی واقعن دوستم داره که بیاد نجا-، وسط حرفش میرم. توی قصر چند تا سرباز رو بدون سرصدا نفله میکنم و به سمت آشپزخونه میرم. وارد که میشم با خیلی ا خِیلی جمعیت خانم رو به رو میشم که دارن کار میکنن. کم کم همه شون متوجه حضور من میشن و ساکت و با ترس نگاهم میکنن. اونو پیداش میکنم. با دیدنش خنده روی لبام میاد. با ذوق میدوام سمتش و اون دستاشو باز میکنه. که بغلم کنه؟ نوچ. وقتی بهش میرسم با چک میخوابونه روی صورتم. میگه خجالت بکش من سن مادرتو دارم میخوای بغلم کنی. میگم حمال کی خواست بغلت کنه؟ میگه ئه نمیخواستی بغلم کنی؟ ببخشینم. و بعد لپم رو، در واقع جای انگشتاش روی لپم رو، ماچ میکنه. میگم ماللی کجاست؟
یادتونه وقتایی که کوچیکتر بودم؟ و پسرای پادشاه اذیتم میکردن؟ و مسخره م میکردن؟ اون موقع فقط یه نفر قبولم داشت؛ ماللی، دختر یکی ا خدمتکارهای اونجا. کسی که همیشه هر وقت ناراحت بودم و چشمام اشکی بود دستمو میگرفت و یواشکی ا قصر میبردتم بیرون، یه درخت تر و تمیز پیدا میکرد که زیرش بشینیم و برام کتاب میخوند. کتابایی که عکس نداشت ولی اون میتونست جذابتر ا کتابای عکسدار برام تعریف کندشون. اون هیچوقت تنهام نمیذاشت، البته به غیر ا وقتایی که باید کلفتی میکرد و یا من باید کلفتی میکردم. در واقع بیشتر اوقات تنهام میذاشت به اقتضای شرایط اجتماعیمون. ولی خب، میدونین چی میخوام بگم دیگه. اون کسی بود که وقتی کسی قبولم نداشت قبولم داشت و به حرفام گوش میکردم و برای همه ی دردام یه ماچ روی لپ ا طرف خودش تجویز میکرد. و وقتی بود دیگه ناناحن نبودم. و پاهای خیلی قنشگی هم داشت.

اون خانمه بهم میگه که ماللی کجاست. میگه توی زیرزمین داره گونی برنج جا به جا میکنه. یا یه چی دیگه. گوش ندادم که گفت چیکار میکنه. توی زیرزمین اگه با بردپیتم بود برام مهم نبود، فقط میخواستم ببینمش. و آخرسر هم ماللی رو میبینم؛ بعد چند سالی که بهترین چیز زندگیمو نداشتم. و اینجا مثل اونجای فیلمه که وقتی با خونواده تماشا میکنین معذب میشین و نمیدونین ثانیه ش کمه و فقط سقفو نگاه کنین کفایت میکنه یا باید یه هفت هشت بار بزنین جلو.


یه دختری بود به اسم ماللی، که من دوستش داشتم. یه دختری هست به اسم ماللی، که من دوستش دارم. ان شی کا می بوی فرن تازه شم، ان دت میکس هر کیوتر.

دی اند.

پ.ن: میدونم خیلی داستان شیتی و مسخره ای بود، یا حداقل خودم اینجوری فکر میکنم، ولی باید مینوشتمش. و. همین. نمیدونم.



there's a girl named Molly
she's so fuckin weird
she's adorable, loveable, and lovely
and she likes my blue beard
she's so kind to me
I mean she laughs at my every single joke
even when everyone has a poker face
she laughs so hard that she might choke
her smile is more beautiful than my whole face
and her whole face is more beautiful than my entire world
I mean she's gorgeous
and she's like the nice chorus to my shitty verses
and she makes me happy when I'm in a tired mood
I love her ghost, cause she's my soulmate
she's 5'9, but I think she's 6'8
but when I hug her
it seems like she's an element
and I'm her elephant
and it's so fuckin hard to find a rhyme when you don't even know the alphabet
I mean I ain't even a poet
and my poems ain't poetic
I'm just a messed up mixture of rhymes, like omelet
but even her silence is poetry

I mean
I just wanted to write a goddamn thing
I donno
I can't even call it a song or poem or shit
I just wanted to do this
to show how much I love her
and how much important she is to me
but I'm just a worthless piece of shit that can't do anything right
so
I don't know man
I just love her
I love the way she looks at me
I love the way she talks to me and the way she tells me how shitty her day was
and
I love her.
that's all.

p.s.: I forgot to tell you how the fuck much I love her cute hands.


دانشگاهی؟
- نه هفت صبح پاشدم به توی عن چوچک پیام بدم.



دقیقا به همین دلیل پاشدم:)))


:))))))))))
نمیدونم:))))) عامیانه ی عن چیچک:))))))





:)))))))))
نمیدونم:)))) عامیانه ی عن چاچک اهه اهه:))))


عن چهره:)))) عن رخساره:))))




نمیتوانم پستم را شروع کنم برای همین ا وسطش میخواهم حرف بزنم.
وسطش این است که دلم میخواهد در چالش جاپپین شرکت کنم. سوپر ام چالش جاپین گذاشته است. گذاشته اند یا گذاشته است؟ نمیدانم. همیشه این کسکلک بازیهای همه ی زبانها برایم سخت و تخمی بوده است. تخم سّخت بر وزن تخم سّگ بوده است. مثلن اینکه مردم خودش مفرد است ولی شونصت هزار تخم مّرگ مردم را تشکیل میدهند و من نمیدانم اگر مردم کاری بکنند یا بکند فعلش مفرد است یا جمع است. حالا کُسر خوار زبان فارسی؛ حرفم این بود که میخواهم در چالش جاپپین شرکت کنم و یکی بیاید خانمان کمکم کند. یکی یعنی نوللا. چون بقیه دو کی و حتی بیشتر کی هستند؛ و بروند با همان عن چوچک های دیگر جاپپین اجرا کنند. عن چوچک فحشی است که جدیدن بهش علاقه مند شده ام. من به فحش ها علاقه مند میشوم و تلاش میکنم باهایشان کنم. حالا غیر از همه ی اینها یکی نیست بگوید ی آخر مگر تو رقص جاپپین را بلدی که در چالشش هم شرکت کنه ای؟ بنشین جقت را بزن. و من هم آخر مگر ی رقص جاپین را بلدم که در چالشش هم شرکت شرکت بکنه ام؟ و بنشینم جقم را بزنم. آخ جان جق! مسئله ی بعدی هم این است که حالا گرفتم یک فیلم تخمی درست کردم و درش هنرهای بصری ام را به نمایش گذاشتم، اصلن کجا میخواهم آن را بگذارم؟ یعنی تنها جایی که میشود گذاشت اینستاگرام است و من نمیخواهم اینستاگرام است. میخواهم اینستاگرام نیست. یعنی نمیخواهم در اینستاگرام بگذارم. اینستاگرام خز است. یعنی حتی اگر کار تو هم خز نباشد خود اینستاگرام خز است. چون پسرهای ایرانی روسری سرشان میکنند و فکر میکنند بامزه شده اند. و دخترها هم روسری سرشان نمیکنند. تیشرت تنشان میکنند، و تا گردن گره میزنند و در کپشن میگویند آهنگ احمدرضا گلدشتی را نشنیده اید؟ بهترین آهنگی است که در عمرم شنیده ام. و احمدرضا گلدشتی نماد خز بودن است. حتی یک شخص واقعی هم نیست. اما نکته ی حرفم را میگیرید. دوست دارم اسم م را بگذارم نکته ی حرفم اههه اههه. من حیث المجموع که اینستاگرام خز است. فیسبوک خوب است. فیسبوک برای آدم های فرهنگی و فرهیخته است و همه ی معلمان ادبیات و سعدی و حافظ و نیتشه درش عضو بوده اند. اما اینستاگرام خز است. مثلن فردوسی عضو اینستاگرام است. بیایید قبول کنیم فردوسی خز است. همه ی شخصیت های داستان هایش باشگاه میرفته اند و برای خودشان حامد (پسرخاله ام که تیپیکال یک پسر ایرانی باشگاه برو است.) بوده اند و فیلم مورد علاقه ی خودش هم فست ان فیریس است. اما به هر روی، نه به هر زینک اهه اهه، دلم میخواهد در چالش جاپپین شرکت کنم و برنده شوم و یک بلیط سفر مشهد به ارمغان بیاورم. الآن وسط همین حرف هایم رفتم و چند تا از آن ویدیوها را دیدم و من گه بخورم بخواهم در چالش جاپپین شرکت کنم:)))))
آخر مثلن این یکی را ببینید:
 
کاشکی ابی یک چالش شراب صد ساله ی من وقتشه که بنوشمت بگذارد.
 
 
هنوز حرف های اول پستم را حال ندارم بگزنم، و فکر نکنم هم بگزنم. بگزنم ادبی بزنم است. چون وقتی بذارم میشود بگذارم پس بزنم هم میشود. خلاصه ی حرفهایم این بود که امروز هوا ابری است و من عاشق هوای ابری هستم و ا این به بعد میتوانم ژیله چندلری ام را بپوشم و همه ا زیبایی ام اسپیچلس و لال شوند. لالِ لالِ لال. تو استقلال.
باید بروم ترجمه کنم و اصلن کانش را ندارم. یک مجموعه ی جدید ترجمه دستم است، که م هم نیست اهه اهه، که عمر را تا ناموس حرام میکند. یک یاروی ی پیری، و حتی به معنای واقعی کلمه پیری ی ای است که کلی زر میزند و سه تا ارباب رجوع ی تر ا خودش دارد و مرا جویده است. فکر کنم تا اینجا فهمیده اید که جدی جدی زیرنویس فیلم پرن ترجمه نمیکنم. اگر هم نفهمیده بودید دیگر خودم را لو دادم و دارم میگویم خیر آقا، اینجا از این خبرها نیست. اینجا از آن خبرها است. دلم برای چد تنگ شده است. چد زیبای من. چد خیلی آدم مهربانی بود. او کلی شات برای فیلمش ساخته بود که هیچکدام را هم در نسخه ی نهایی استفاده نکرده بود. آن هایی هم، کان هایی هم؟ همان هایی هم، آها ها بله، که استفاده کرده بود هی شتش گرفته بود و کل گروهش را جمع کرده بود که دوباره بگیرند. خلاصه یک آدم او سی دی دار مو بوری بود که دوستش داشتم. و ترجمه کردن زیرنویس هایش هم دوست داشتم. زنش هم خوب دافی بود.
 
چند وقتی است جزمین میگوید من میروم حمام و میایم حرف بزنیم اما میرود حمام و نمیاید حرف بزنیم. امروز گفتم من میروم حمام و میایم حرف بزنیم؛ و او گفت "داری کارما رو تو چش و چالم فرو میکنی؟":))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))
این فُنت جدیده هم دوست ندارم راستی. سلام منم کراستی ههه ههه:)))))
 
پ.ن: صدای نوللا و خنده اش خیلی گوگولیه:(♡

جدیدنها خیلی وبلاگ مینویسم. این را برای این میگویم چون غیر نوللا و محسن فکر کنم فقط تهمینه اینجا را بخواند و تهمینه هم چون بیان بهش اعلام میکند فقط ا پست آخر باخبر میشود برای همین خواستم غیرمستقیم بیان کنم، وای چقدر خلاق هستم که بیان را در دو معنی به کار بردم وای من چقدر ریل دیل هستم، که پستهای دیگری هم برای ارائه به این جهان فانی دارم. البته دیگر ریدم در جنبه ی غیرمستقیمش. و خیلی پررو هستم. جدیدنها پررو شده ام. پرّرّرّو! جدیدنها در نمیزنم میایم با لگد. جدیدنها جایی نمیروم اینجاام تا ابد. جدیدنها خیلی رومخ و گیر و تو نرو شده ام. حتی و تو گون نرو. سعی دارم ا امروز دیگر آدم باشم. میخواهم متحول شوم. میخواهم زیرمخ و ناگیر و تو برو بشوم. برایم عجیب است که آدمها به انسان های تو نرو میگویند بیا برو تو م. فکر کنم دارم بیش ا حد روی عبارات تفکر میکنم و تو نرو میشوم. یادم رفت میخواستم با این پست به کجا برسم. "به ." مگر به جای دیگه ای هم میخواهی برسی تو؟ "به ." بله درسته شما برنده ی خوششانس این برنامه اید. این چرخ کن الکتریکی خدمت شما. حقیقتن چرخ کن الکتریکی خودم هستم اینقدر که چرخ کن الکتریکی ام.

 

دیروز این زیر زیر های بالا را زده بودم و میخواستم به یک جایی یا یک چیزی در ته ماجرا برسم. ولی الآن یادم نمی آید به چی؟ "به پا." درست است درست است. ولی نه جدی نمیدانم به چی؟ به چی نه، اس لاتی اههه اههه.

حالا که تا اینجای پست را ریده ام بگذارید بقیه اش هم دری وری بگویم تا به مرحله ی سیکتیر برسم.

 

دیشب دستمال کاغذی اتاقم تمام شد. وامصیبتا. فغان. زن هه ملت. زن هه ملت نمیدانم چیست. یعنی یک کلمه است الآن یادم نمی آید. من هر ذلت؟ تر مه زمت؟ مزمز عمه ت؟ نمیدانم. ولی این را میدانم اینجا اصلن کاربرد ندارد و حتی اگر کلمه ی درست هم یادم می آمد استفاده اش اشتباه بود. شاید هم درست بود. هو د فاک کرز؟ شما کرز. آن آقا کرز. شما همیشه کِر میکنید. و آدم میگذارید. وقتی شما کر میکنید و آدم میگذارید شما کرون میکنید. این یک کار جدید است که یاد گرفته ام ا وقتی آهنگ جاپپین را گوش داده ام. در جاپپین میگویند کاز ون وی جامپین ان پاپین، وی جامپین. بعضی جاها هم جای ان میگویند ایتز. به خاطر آن حالا هر چه میشود آن کار را میکنم. مثلن میگویم شما خرین میکنید و کسگاوین میکنید، شما کیسخارین میکنید. کیسخارین چه است دیگر آخر؟ انگار اسم یک شخصیت پسر در آن داستان های خاکبرسری است. کیسخارین. کیسخارتین مثلن. یعنی یک فردی به نام آرتین که هم کسِ خوار است هم کس خوار است، مثل گیاهخوار و گوشتخوار و اینها، هم زیبا کیس میکند و پولدار و آریایی هم هست و بازوهایش قدر ران من است. حالا این را ول کنیم به ناموستان. دستمال کاغذی اتاقم دیروز تمام شد. رفتم از کمد دستمال کاغذی مان، چون ما یک کمد دستمال کاغذی مان داریم، به کوری چشم حسودها، حسودها یعنی آن هایی که کمد دستمال کاغذی شان ندارند، دستمال کاغذی جدید بیاورم. چون قدیمیه تمام شده بود. اصلن به حرف هایم گوش میدهید یا فقط وقتی پول میخواهید؟ بالاخره بعد از این همه زر، در کمد دستمال کاغذی را باز کردم و دیدم برند دستمال کاغذی مان فرق کرده است و قدر سگ ذوق کردم. یعنی جعبه های دستمال کاغذی را بغل کردم و اشک ریختم و وسط اتاق عر زدم. آخر میدانید، دستمال کاغذی های این دوره مان، یعنی دوره قبلی که خداروشکر تمام شد، خیلی زبر و ی پیری بودند. زبر سگی بودند. فکر کنم ا بازیافت سنگ پا درستش میکردند. یعنی یک مدت هم سرما خورده بودم و با آن دستمال کاغذی زبرها هی باید فین میکردم و پوست دماغم ا بین رفته بود و قرمز و زخم و زیل و گای سگ بود. و ا کیفیت جق هم میکاهید. مثلن ساعت ها و حتی ثانیه ها جق رضایتبخش میزدم و وقتی تهش در آن دستمال کاغذی های زبر میریختیم کلی رضایتبخشی به رضایتنبخشی تبدیل میشد. چون خیلی زبر و تخمی بود. و انگار آخرش آبت را در کس تمساح میریختی. من دوست ندارم آبم را در کس تمساح بریزم. تمساح زبر است. کس تمساح زبر است. البته ما که رخوردیم روره گردم ریدیم که دست مردم آقای مجری هه هه هه ولی شواهد و قراین این طور معلوم است که آن طور. که این طور، تو تراکتور.

حالا چون خیلی فکرتان درگیر است و من میدانم این چیزها برایتان مهم است و نگرانتان میکند باید بگویم که تا وقتی هنوز دستمال کاغذی هایمان زبر بود من آبم را در دستمال لوله ای میریختم. دستمال لوله ای لینا محصول جدید چیتوز.

 

چیز ی پیری دیگری که میخواهم راجع بهش صحبت کنم کارهای پدرم است. البته یک کار پدرم است. چون کل کارهایش ا بحث و کره ی زمین خارج است. امروز آمده جلوی من ایستاده و شرتش را تا گردن، که یعنی تا زانو، پایین کشیده و میگوید "امیر من با م چیکار کنم؟" میگم "بهم نشونش نده؟"، واقعن نمیفهمم چرا پدر یک آدم باید ش را به پسرش نشان بدهد. حالا یک بار چند سال پیش اتفاقی ما را در حال جق دیده ای، دیگر دلیل نمیشود هر روز خدا بیایی کس و ت را به ما نشان بدهی که. به ولله خجالت دارد. به ولله قباحت دارد. گفت نه اینجوری به گای سگ رفته و عرق سوز شده است و اینها. گفتم علی، برادرم، دیروز آن همه نصایح کرد جواب نبود؟ گفت آن ها را انجام دادم ولی فعلن جواب نبوده است. گفتم کتاب های برگ سبز اهه اهه. اصلن نمیدانم چه ربطی داشت کسنمکم. خلاصه یک کمی بعد گوگل کردم عرق ساز شادن کاس و کان و گوگل گفت آیا منظور شما عرق بیدمشک شاد کننده ی چنگیز خان است؟ و من گفتم هه هه هه بامزه. و گوگل قهر کرد و گفت هه هه هه برو با بینگ جونت. و من رفتم با بینگ جونم. چندلر بینگ جونم؛ جولایم آگوستم سپتمبرم.

پست را هم همینجا همینقدر تخمی تخمی میخواهم تمام کنم چون کارهایم مانده است. همان ترجمه مرجمه ها. ترجمان مرجمان چشمت.

که با گریه ات شسته میشود،

تا خانم مولایی هست زندگی باید کرد،

جور دیگر باید زیست،

جور دیگر باید شیمی،

جور دیگر گاج نقره ای.


چند ساعت پیش داشتم یک حمام پاییزی میگرفتم و حمام پاییزی طلبید که اینجا پست بگذارم. حمام پاییزی را برای این نمیگویم که چون در پاییز در حمام بودم. اسمش حمام پاییزی است چون حس پاییز دارد. شاید به خاطر اینکه در فصل پاییز هستیم و من در حمام بودم. یعنی میدانید؟ حمام ما پنجره و حتی منجره ندارد و وقتی در حمامی هیچ ایده ای ا بیرون نداری. اما به طرز عجیبی بعضی اوقات وقتی در حمامی حس میکنی که بیرون پاییز است. انگار میدانی هوای بیرون زودتر تاریک میشود و چراغ حمام نور پاییزی تری دارد. و پدرت هم به در میکوبد و میگوید جق پاییزی نزن بیا بیرون آب را حرام کردی. البته این یکی را زر میزنم چون من در حمام جق هیچ فصلی ای نمیزنم. در حمام مال پسرهای آماتور است. دخترها را نگفتم چون مال آنها اتفاقن حرفه ای و شدیدن جذاب و خدا شرحه شرحه کند بکشد مرا است.

به دلایل عمده ای این همه وقت اینجا پست نگذاشتم. یکی اش این بود که یک عالمه قدر سگ خوشحال بودم. و هنوز هم هستم و اگر حمام پاییزی نمیطلبید عمرن زر زرهایم را برایتان میاوردم. و یکی دیگرش هم این بود که یکی دو پست ا زمان خوشحالیم گذاشتم و ناناحن بودم که وقت نکرده ام بقیه ی پست های زمان خوشحالی ای اینجا بگذارم و یک جورهایی خواستم اینجا را به دست فراموشی بسپارم تا او سی دی ام درد نکند. و دلیل آخر هم اینکه اینجا کلی زر زر کرده ام که دیگر دوستشان ندارم. مثلن از آن همه نق و نوق که سر گله گله دختر زیبارو کرده ام پشیمانم و حقیقتن دیگر آن دخترها هم دوست ندارم. حداقل میدانم دیگر برای نمیخواهمشان. و اگر برایتان ارزشی دارم لطفن دیگر سراغ پست های قدیمی نروید. [هیچ ارزشی ندارد و همه سراغ پست های قدیمی میروند و شان هم نمیتواند بخورد.]

جدیدنها زندگی ام خیلی فرق کرده است. سر کار میروم. البته دقیقنکی و کاملنکی سر کار من نیست، یا حداقل تا امروز نبود. ولی میروم. و یک سری کار مار دارم. چیزهای آلمانی مآلمانی ترجمه میکنم. حقیقتن یک سری فیلم پرن را به فارسی سلیس ترجمه میکنم. آخر خیلی مهم است که وسط خودیی به مکالمه ی شخصت های داخل فیلم توجه شود. خصوصن اگر پی او وی ای چیزی باشد. من عاشق فیلم های پی او وی بودم. برای این میگویم "بودم" چون چند وقتی است پرن ندیده ام و امام علی شده ام. یادم است به یکی از بچه های دبیرستان میگفتم من عاشق فیلم پی او ویم چون حس میشود انگار خودت داری اِهِم (من خیلی مودب هستم و نمیگویم کردن.) و دیگر حس خودیی نمیدهد و حس میدهد و دوستم میگفت نه من هنوز بچه هستم و باید دو نفر دیگر هم را بکنند (او خیلی بی ادب است و نمیگوید اِهِم.) و من خودراضایی کنم. حالا اینها چه اطلاعات ارزشمندی است که دارم ساده لوحانه و رایگان در اختیارتان میگذارم؟ بروید پراکنده شوید مرغابی ها. اهه اهه. بعضی اوقات خیلی کسکش بیمزه هستم. باقی اوقات دیگر هم ی بیمزه. خلاصه سر کار مر کار میروم و شکم زن و بچه ام را سیر میکنم. حقیقتن زن و بچه ام شکم مرا سیر میکنند. من هیچ و کاری در رابطه با شکم ملت نمیکنم و فقط یک مصرف کننده ی لعنتی هستم. من برده ی نظام سرمایه داری و لئوناردو دیکاپریو و میسترسم هستم. جدیدنها موهایم را کره ای زده ام و شبیه قارچ شده ام. گوش هایم هم گوشواره کرده ام. و م هم واره اهه اهه. عکسم را احتمالن در آخر پست بگذارم چون احتمالاً دلتان برای قیافه ی کریه المنظر کیوتم تنگ شده است. من خیلی کیوت هستم. من را با چایی در تولدها میخورند. وای چقدر زر میزنم. تازه یک دوستدختر هم گیر آورده ام که خیلی دوستش دارم. جای تعجبش اینجاست که او هم مرا دوست دارد. تازه با آن دستخط تخمیم هم دوستم دارد. مادرم خیلی سعی کرد با آن دستخطم مرا دوست داشته باشد ولی نهایتن فقط گفت دستخطت چقدر گرد است. نمیدانم دستخط گرد یعنی چی. دستخطم است احتمالن. گرد یعنی . بقیه چیزها نهایتن دایره یا بیضی هستند یا فقط سعی کرده اند گرد باشند. دوستدخترم خیلی زشت است. با اینکه چشمان آبی دارد و شبیه دخترهای آلمانیست. شاید چون اهل آلمان است. به زبان چینی هم مسلط است. موهایش هم نارنجی رنگ کرده. و پاهای زشتی دارد. و ش هایش هم میزند. و چشمان قوی ای دارد. یعنی عینکی نیست. دیگه چی؟ آهان قدش هم کوتاه است. دیروز قرار بود دوست دخترم را ببینم و یک جوش ی زده بودم. از خواهرم پرسیدم این جوش ی که زده ام ضایع است؟ و خواهرم گفت نه. نزدیکتر رفتم و گفتم حالا چی؟ گفت نه. گفتم اگر بخواهم بوست کنم چی؟ گفت نه فکر نکنم. گفتم بگذار بوست کنم ببین ضایع است و چندشت میشود یا نه؟ و بعد لب های غنچه شده ام را به لب های خواهرم نزدیک کردم. خواهرم گفت لبهایم را قرار است بوس کنی؟ گفتم هان؟ نه؟! و بعد لپش را ماچ کردم. خواهرم گفت نه ضایع نیست. گفتم معلوم چی؟ معلوم هم نیست؟ گفت نه. گفتم باشد پس من میروم بیران. گفت کجا میروی؟ گفتم با محمدرضا میروم بیران. اسور تو گاد آن د بایبل. گفت باشد و برایم قل هو الله خواند و سمتم فوت کرد. فکر کنم دیگر لو رفت که دارد دیوخ میگویم. یعنی خوب داشتم پیش میرفتم ها. اما آن قسمتش که "دوستدخترم ش هایش میزند" کار را خراب کرد و بو بردم که از آن خط به بعد دیگر لو رفته ام. آخر واضحانه است که من عرضه ی پیدا کردن این مدل دوستدخترها که ش هایشان بزند را ندارم. کلن عرضه ی پیدا کردن هر نوع دوست دختری. شاید دوسدختری که گ هایش بزند. آخر مگر گ هم میزند؟ به هر حال عرضه ی آن هم ندارم. نهایتن فقط بتوانم دوستپسر شوم. به هر حال ولی خوشحال هستم. به دلایلی که نمیخواهم به همین سادگی رو کنم. حالا آخر سر هم معلوم میشود دو تا شاهدخت داره ام ها. البته شما نمیدانید شاهدخت و اینها چه است که. شما گاو ماوید. فقط من که کودتا بازی کرده ام میدانم. شما چه میدانید کودتا چیست. شما خر مرید. ببخشید بهتان توهین میکنم. این کارم ا قصد نیست. ا عمد است. من خیلی بیمزه است میدانم لازم نیست تو چشم و چالم فرو کنید. مگر اینکه آدم خوشکلی چیزی باشید.

 

پ.ن: عکس هم نذاشتم چون سخت و پاره کن بود. قیافه ی کریه المنظرم را خودتان تصور کنید. و جق ناراحت بزنید.



there's a girl named Molly
she's so fuckin weird
she's adorable, loveable, and lovely
and she likes my blue beard
she's so kind to me
I mean she laughs at my every single joke
even when everyone has a poker face
she laughs so hard that she might choke
her smile is more beautiful than my whole face
and her whole face is more beautiful than my entire world
I mean she's gorgeous
and she's like the nice chorus to my shitty verses
and she makes me happy when I'm in a tired mood
I love her ghost, cause she's my soulmate
she's 5'9, but I think she's 6'8
but when I hug her
it seems like she's an element
and I'm her elephant
and it's so fuckin hard to find a rhyme when you don't even know the alphabet
I mean I ain't even a poet
and my poems ain't poetic
I'm just a messed up mixture of rhymes, like omelet
but even her silence is poetry

I mean
I just wanted to write a goddamn thing
I donno
I can't even call it a song or poem or shit
I just wanted to do this
to show how much I love her
and how much important she is to me
but I'm just a worthless piece of shit that can't do anything right
so
I don't know man
I just love her
I love the way she looks at me
I love the way she talks to me and the way she tells me how shitty her day was
and
I love her.
that's all.
 
p.s.: I forgot to tell you how the fuck much I love her cute hands.

جدیداً خیلی کریه المنظر ایکبیری نکبت شده ام. و ا این موضوع ناراحتم. و میتوانم تا سالها و حتی روزها درباره اش غر بزنم و بنالم. و برای این دارم در وبلاگ این کار را میکنم چون به اندازه ی کافی با این موضوع ملت را کرده ام و اینجا را تا قرنها بعد و حتی هفته ها بعد کسی انتظار نمیرود بخواند. و اگر شما دارید این را میخوانید خیلی بدشانس هستید و خیلی دلم میخواست شما را برنده ی خوششانس بدشانسترین فرد این برنامه اعلام کنم ولی آنقدر بدشانس هستید که حتی این جایزه را هم نمیبرید. و این جایزه تعلق میگیرد به، بعله، بیلی آیلیش! یعنی میدانید. یک زمانی خیلی خوشکل بودم. کسی بودم برای خودم. کُسی. اگر کَسی خوانده اید باخته اید. خیلی خوشکل بودم. یعنی همین چند ماه پیش اینها. آن موقع که موهایم رو کره ای زده بودم و قارچ بودم و گوشواره داشتم و ریشهای متناسب المقدار داشتم. و تیشرت مشکی ام را میکردم در شلوار سبزم و کمربند میبستم و ساعتِ، مارک ساعتم را یادم رفت، به هر حال یک ساعت قشنگی هم داشتم. هنوز هم دارم. ولی چون زمستان است میرود زیر آستینهایم و برود تو م اصلاً. خلاصه آن موقع خیلی خوشکل بودم، و عاشق خودم بودم. نارسسیس فگ بودم. با خودم جق میزدم. چون ملت معمولاً با خودشان جق نمیزنند. با پرنهاب جق میزنند. البته با پرنهاب هم جق نمیزنند. ملت فقیر هستند و با دو شیفت کار کردن فقط میتوانند یک لقمه جق حلال کوتاه در ایکس ویدیوز بزنند. آن هم اگر برق نرود یا نت را قطع نکنند. آن موقع اگر موهایم را یاسی میکردم خود میشدم. خود زیبایی. خود فرهنگ و تمدن. خود بکهیون. خود اما واتسن. اما عوضش در یک اقدام ناشیانه موهایم را ا ته زدم و خود تام هاردی در برانسن شدم. کاشکی تام هاردی در برانسن میشدم. من حتی های کپی تام هاردی هم نبودم. من اگر خیلی تلاش میکردم جری سافتی میبودم. اما با آنحال هنوز هم خوشکل بودم و یکم که ریشهایم و موهایم بلندتر شد دوباره خود شدم. خود امینم. خودِ، نمیدانم. خود امینم بس است. و من ا بچگی عاشق این بودم که شبیه امینم باشم. و هی نمیشد شبیه امینم باشم چون او موهایش بلاند بود و ریش نداشت و فکر کنم ا بس من شبیهش نشدم او دلش سوخت و موهایش را قهوه ای کرد و ریش گذاشت. خلاصه یعنی میگویم داشتم به روند خوشکلی ام، هر چند به سختی، ادامه میدادم اما با این کار چند روز پیشم که گرفتم سیبیل گذاشتم دیگر برینم هم نمیشود این قیافه را درست کرد. یعنی سپوکه ی جانانه ای روی صورتم انجام داده ام. یعنی ریده ام. یعنی به گای سگ داده ام این چهره را. یعنی عنساره ترین گهچهره ی تاریخ هستم. شبیه قاتلهای مکار شده ام. شبیه اینها شده ام که مقتول را اولش کشته اند و بعد بهش کرده اند. شبیه اینها شده ام که مقتول را اول بهش کرده اند و بعد کشتنش اند. اول فکر میکردم شبیه فامیل دور شده ام ولی بعد که عکسهایم را دیدم دیدم شبیه عزیزم ببخشید مکار شده ام. عزیزم ببخشیدی که دخترهای معصوم را میگیرد و میپرسد ا جلو کنم یا ا عقب؟ خلاصه گه شده ام. گهّ. البته آنقدرها هم بد نیستم. یعنی میدانید، اینجوری نیست که ته ی باشم. ولی خب، به طور نزولی هی دارم زیباییهایم را ا دست میدهم و بعد که یاد چند ماه پیش میفتم افسردگی میگیرم. غیر اینها لاغر هم شده ام. البته همیشه لاغر بوده ام. ولی لاغر تام هالند مآبانه بودم. حداقل لاغر وودی آلن مآبانه بودم. یعنی لاغر خوشکلی بودم. و به لاغر بودنم میبالیدم. اما الآن به لاغر بودنم منالیدم. و غیر اینها لباسهایم هم تخمی شده اند. یعنی شلوارهایم گشاد هستند و پاچه هایشان گشادتر هستند. پاچه هایشان به وسعت اقیانوسها و من است. و من اینجوری دوست ندارم. دوست دارم پاچه کوچولو باشد و یک تای خوشکل هم بخورد. اما الآن گشاد است و صد تای زشت هم میخورد. و بیاید اصلاً این را بخورد. یعنی طوری است که نه آنقدر لاغرم خوشکل است که بگردم و پرن استار بشوم، و نه آنقدر لباسهایم در تنم زیبا جا میگیرند که با لباس بگردم و پرن استار نشوم. خلاصه که ناناحن هستم ا سر و وضعم و کاش زودتر موهایم بلند شود تا مدل تن کوتاهشان کنم و خود بشوم.


دلم بیسکوییت کرم دار میخواهد. ما در خانه مان بیسکوییت کرم دار نداریم و من غمگین هستم. افرادی که در خانه شان بیسکوییت کرم دار ندارند معمولاً و طبیعتاً غمگین هستند. بعضی افراد هم پیدا میشوند که در خانه شان بیسکوییت کرم دار نداشته باشند و خوشحال باشند. آنها افراد عجیبی هستند. یا شاید آنقدر درگیر مادیات و ظاهریات شده اند که فقدان بیسکوییت کرم دار را حس نمیکنند و دلیلی برای غمگین بودن ندارند. دلم برایشان میسوزد. برای خودشان و برای زندگی بی هدف بی بیسکوییت کرم دارشان. و برای عمو حمیدشان. چون عمو حمیدشان سرطان دارد. سرطان بی بیسکوییت کرم دار. طبق آمارهای اخیر، نمیدانم آمارهای اخیر کجا و که و چه، فقط آمارهای اخیر، طبق آمارهای اخیر هشتاد و شش درصد از جامعه از سرطان بی بیسکوییت کرم دار رنج میبرند. من مشکوک به این بیماری هستم. البته من هم به این بیماری نیستم. یعنی استفاده ی درست این عبارت را نمیدانم راستش را بخواهید. فکر کنم درستش این است که دکترها مشکوک به من برای داشتن این بیماری هستند. دکترها کارآگاه هستند و به همه چیز مشکوک هستند. آنها به سرطان داشتن بقیه، به تمدارها، به افراد سیبیل دار، به کسی که میگوید من شهروند سفید این بازی هستم، به کسی که میگوید من بزرگزاده دارم سه تا سکه ورمیدارم، و به بابک حمیدیان مشکوک هستند. همه به بابک حمیدیان مشکوک هستند چون دیگر ش گهی شده است. حتی اگر یک فیلم کمدی هم ببینید که درش بابک حمیدیان بازی میکند باید مطمئن باشید که قاتل بابک حمیدیان است. حتی اگر یک فیلم خارجی هم دیدید تمام شک و تردیدهای خود را کنار بگذارید و به یقین مطمئن باشید که کار کار خود بابک حمیدیان است. حتی اینکه ما در خانه مان بیسکوییت کرم دار هم نداریم به خاطر بابک حمیدیان است. خلاصه که من باید فوراً مقدار زیادی بیسکوییت کرم دار بخورم. باید ریه هایم را از اُریو پر کنم. باید بیسکوییت کرم دار با کرم های با طعم های مختلف بخورم. با بیسکوییت های با طعم های مختلف. با بسته بندی های با طعم های مختلف. ا بقالی های با طعم های مختلف. شاید بگویید چرا به جای اینکه کان ما را خان بیاوری نمیروی و ا بقالی بیسکوییت کرم دار نمیگیری خبر مرگت؟ و من باید بگویم که من ا آن تایپ آدم ها هستم که نمیروم ا بقالی بیسکوییت کرم دار بگیرم خبر مرگم. چون من ا آن تایپ آدم های تنبل هستم خبر مرگم. البته تنبل بودن بخشی ا ماجراست. شاید هم تخم ماجرا هم نیست. مشکل این است که من امروز خانه هستم. امروز روز در خانه بودن من است. و روزهایی که من در خانه هستم دلم نمیخواهد به بیرون بروم چون در آنصورت روزم بیرونی میشود. و روزی که بیرونی میشود بدترین روزهاست. مگر اینکه با نوللا بیرون بروم. روزی که با نوللا بیرون میروم بهترین روزهاست. اما خب در حالت عادی بیرون رفتن ساکست. و این را فقط محض رکرد میگویم، اینکه روز آدم بیرونی بشود فقط این نیست که آدم بیرون برود؛ همینکه شما یک عدد ا لباسهای بیرون رفتنتان را بپوشید روزتان بیرونی شده است. حتی اگر شرت بیرون رفتنتان را بپوشید هم آن روز دیگر بیرونی شده است. البته نمیدانم شما هم شرت بیرون و شرت خانه دارید یا فقط من اینقدر مریض و بیمار هستم. ولی به هر حال روز بیرونی گه است. و وقتی به خانه هم برمیگردید گه است. حتی اگر زود هم برگردید. اگر به بیرون بروید دیگر روزتان بیرونی و عن درونی شده است. خلاصه به همین دلایل من نمیخواهم سر ظهری پاشم و لباس بیرون بپوشم و تا ته خیابان بروم تا ا بقالی سر کوچه بیسکوییت کرم دار بگیرم. اینکه باید تا ته خیابان بروم و ا بقالی سر کوچه هم خرید کنم چیز عجیبیست که به علت نداشتن زیق وقت میخواهم برایتان توضیح بدهم. البته توضیحش کوتاه است و زیاد وقتتان را نمیگیرد. مگر اینکه کار مهمی داشته باشید و تک تک اردک اردک تک تک تک تک اردک تک اردک اردک تک تک تک تک اردک اردک تک تک تک اردک اردکی تنها به روی آبه پراشو بسته میخواد بخوابه اون بالا بالا لک لکی پیداست مثل این اردک لک لکه تنهاست کاشکی که اردک دوست شه با لک لک تا که نباشن این دو تا تک تک کاشکی که اردک دوست شه با لک لک تا که نباشن این دو تا تک تک واج ها برایتان وقتگیر باشید. که در آنصورت زندگی را باخته اید. اینجوری است که کوچه ی ما آنقدر بزرگ است که ا نظر شهرداری اسمش خیابان است. برای همین وقتی من به سرکوچه میروم تا ا بقالی خرید کنم، حقیقتاً من به ته خیابان رفته ام تا ا بقالی خرید کنم. و این هم یک دلیل روانشناختی و ناخودآگاهمآبانه که باعث میشود من فکر کنم اگر برای خرید بیسکوییت کرم دار به بیرون بروم انگار مسافت زیادی را طی کرده ام چون یک خیابان را تا سرش رفته ام. شاید هم تا تهش رفته ام. البته دو تا بقالی دیگر سر راه قبل آن بقالی وجود دارد ولی نمیخواهم به آنجاها بروم. آنجاها کوچک هستند و من باید به آقای بقال بگویم چه میخواهم. من بدم میاید به آقایان بقال بگویم چه میخواهم. من دوست دارم وارد بقالی بشوم و کسچرخ بزنم و بدون تحت نظر بودن تصمیم بگیرم چه عنی میخواهم. دوست دارم بیسکوییت های کرم دار مختلفی را بردارم و نگاه کنم و لمس کنم و باهایشان ارتباط برقرار کنم و بیسکوییت کرم داری که بیشتر به سلیقه و عواطفم میخورد را بگیرم. دلم نمیخواهد هر بیسکوییت کرم داری که آقای بقالی که هیچ مرا نمیشناسد بهم داده است را بگیرم و بروم بخورم. این که نشد زندگی زن. خلاصه که دلم بیسکوییت کرم دار میخواهد و ا بیسکوییت کرم دار نداری دارم میمیرم و دلم میخواهد ا بیسکوییت کرم دار داری ندارم بمیرم و دیدی داری داری دیدی داری داری دیدی داری داری بام بام بام.


نوللا صبحا که از خواب بیدار میشه با قیافه ی خوابالوی کیوتش و صدای خوابالوی قشنگش واسم خوابشو تعریف میکنه.
یه لاک دورنگ داره که میخواد تا آخر عمرش اونو بزنه به انگشتاش. و انگشتاش خیلی خوشکلن.
وقتی میخنده خیلی کیوت میشه و لپاش میرن توی چشماش و صدای خندیدنش قشنگه.
شباام میخواد بخوابه بهم از چشماش ویدیومسیج میده و چشماش خیلی خوشکلن و شبیه بکهیونن و وقتیم خوابش میبره از پلکاش ویدیومسیج میده که دلم میخوام ماچش کنم.
صد و هفتاد و چهار سانتیمتر قدشه و اندازه ی بغلمه. و موهاش هولوگرامی ان.
اند آی لاو هر ا سانگ بای د بیت.

من خیلی موجود ناراحتکننده ای شده ام. یا نبودم ولی همین ثانیه که شروع کردم و این جمله را گفتم خودم را دستی دستی های مهستی، نمیدانم چرا این را گفتم. مرا ببخشینم. میخواستم بگویم یا ناراحتکننده ام آلردی یا این حرف که دارم میگویم ناراحتکننده ام مرا ناراحتکننده میکند. ناراحتکننده بودن بد است. همانطور که ناراحتنکننده بودن خوب است. من این اواخر خیلی خوشحال بودم اما حس میکنم امشب کله ام به پاهای اسکارلت جوهانسن خورد. البته در حالت عادی کله تان به پاهای اسکارلت جوهانسن بخورد باید خوشحال بشوید؛ ولی فعلن میبینید که ناراحت شده ام و هیچ غلطی نمیتوانید بکنید.
صورتم کثیف است. جق زده ام و روین میکآپ شده ام. خیلی ی شده ام. ولی صورتم کثیف است. یعنی میدانید اصلن ربطی به جق نداشت و صورتم آلردی کثیف بود. و کثیف است، و دلم میخواهد بشورمش ولی صابان صورتم آن روز افتاد تو دستشویی و صابان جدیده صابان داو است و صابان داو بلد نیست آدم را تمیز کند. عرضه ی همین یک کار را هم ندارد. صابان داو خیلی به رطوبت و نرم بودن پوست اهمیت میدهد. آنقدر اهمیت میدهد که پاکیزگی را یادش میرود. باید یکمی سنگ پا رنده کنم و روی صابان داوم بریزم تا متعادل شود. الآن که داشتم به کلمه ی صابان فکر میکردم به اینجا رسیدم که صاحب را اگر تخمی بگویی میشود صاب، و ساب به انگلیسی معنایی مخالف و متضاد صاحب دارد، و اینها همه توطئه های آمریکا است، و اعراب به ما یاد دادند به جای گوروژ گپیر بگوییم کوروش کبیر.
گشنه ام است. چند روزی است نهار نخورده ام چون بداخلاق هستم. صبحها هم دیر پامیشوم و تا حمام بروم و اینها ساعت شده است دوی بعد ا ظهر. و دوی بعد ا ظهر که خانواده میخواهند نهار بخورند من بداخلاق هستم و میگویم همین الآن صبحانه خورده ام و میخواهم ورزش کنم. و در را میبندم و ورزش میکنم. ورزش یعنی یوگا. یوگا خیلی ورزش قشنگی است، ورزش است؟، و به من آرامش میدهد. معمولاًها آخرش یک حرکت دارد به اسم شباسنا یا کرپس پُز که مثل لباس لَخت روی زمین ولو میشوی و آرام میگیری و در آن دو سه دقیقه ای که آن حرکت را انجام میدهم آنقدر آرام هستم که ویشکا آسایش نام وسط من است. آهان گشنه بودن را برای این گفتم که نگار آن روز به من یک رنگارنگ داد و آنقدر این کارش گوگولی بود که هنوز دلم نیامده آن رنگارنگرا بخورم و گذاشته امش کنار بالشم و شبها نگاهش میکنم و بویش میکنم تا بخوابم. نگار خیلی کیوت است
من اتاقم خیلی کوچیک است و خودم خیلی دراز است و یوگا خیلی سخت است وقتی همه ی اینها را با هم داری. وقتی یوگا میکنم نگار میگوید چه خنده داری و اینکه بهم میگوید خنده داری خیلی خنده داری است و ذوق میکنم. و واقعن هم خنده دار است چون خیلی دراز هستم و نمیشود. و غیر دراز بودن دیگر نمیفهمم چرا همه ی دم و بازدم ها را برعکس انجام میدهم. بعد مثلن یک حالتی دارد که زانوهایتان باید خم باشد و سینه هایتان را تکیه دهید زانوهایتان و دستهایتان هم کاملن کشیده باید روی تشک باشد، و من آنقدر دراز هستم که نمیشود همه ی اینها. کلن آنقدر دراز هستم که موقع نصفشان همیشه یک جایم که باید صاف باشد خم است. یا مثلن میگوید به شکم دراز بکشید و دستها و پاهایتان را عقب بکشید و روی هوا بیاورید و من که آلردی نصف هیکلم توی اتاق مچاله شده است و روی هوا است نمیدانم چیکار کنم. و اپلیکیشنی هم که استفاده میکنم اولش یک قابلیتی داشت که فیلمی که پخش میشد را میتوانستی شکل آینه کنی و ا روز بعد آن قابلیتش پولی شد و حالا همه ی چپ و راست هایم را هم مثل دم و بازدمم برعکس انجام میدهم. بعد دختره ای که یاد میدهد خیلی کوچیک است و من در کنارش چانیول هستم. آنقدر کوچیک است که برای ا ته تشک رفتن تا سر تشک رفتن باید اسنپ بگیرد اهه اهه. حالا من وقتی میگوید دستهایتان را کامل باز کنید و بچرخید و خودم گنده هستم و اینورم کمد است و آنورم مبل و اَنورم دیوار:

موهای نگار خیلی خوشکل و نرمالوان و کاش جای بالشش بودم تا میتوانستم نازشان کنم. و با این خبر ناراحتکننده که نمیتوانم نازشان کنم این پست به پایان میرسد و من میروم شوم و گیه کنم. گی ها وقتی ناراحت میشوند گیه میکنند.

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها